سپند: دشمن درون
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چشمان آریان از تعجب گرد شد:
"مشکل چیه؟!"
ناگهان چندین گابلین از دل بوته ها به بیرون پریدند! بی درنگ درحالی که فریاد میکشیدند به سوی آن ها حمله کردند.
دسته ارسلان بر قبضه خنجرش حرکت میکرد اما پیش از آن که ارسلان تکان بخورد آریان و آرمان به سمت گابلین ها حجوم بردند. ارسلان از حرکت ناگهانی آن ها گیج شده بود تا اینکه آرمیتا دستی بر شانه اش گذاشت و با یک لبخند گرم به تعجب او پاسخ داد.
ناگهان آریان در میان آن ها پرید، روی زمین زانو زد و گازی سبز رنگ از منافذ پوستش به محیط اطراف درز کرد. هیولا های اطراف گاز، گیج و حرکاتشان دچار تاخیر و بی نظمی شد. آریان فورا از آن مهلکه خارج و به سمت آرمان دوید، پشت او قرار گرفت، نفس نفس میزد و روی زمین نشست. ارسلان متعجب از حرکت بعدیشان به آن دو نگاه میکرد. ناگهان چهره بی احساس آرمان با یک پوزخند جایگزین شد، دستش را بالا آورد و بشکن زد! ارسلان برای لحظه جرقه کوچکی در بشکن آرمان مشاهده کرد و فورا متوجه اتفاق پیش رو شد. با بشکن آرمان تمام گاز خارج شده از بدن آریان به سرعت منفجر و هیولا ها را در آتش انفجار غرق کرد!
شدت نور ارسلان را مجبور کرد جلو صورتش را بگیرد. پس ازآن با چشمان گرد و متعجب به منظره مقابلش نگاه میکرد. قدرت های متفاوتشان از یک سو، هماهنگیشان از سمتی دیگر ارسلان را شیفته خود کرده بود.
آریان با لبخند سمت ارسلان آمد و به کمرش کوبید:
"خوشت اومد؟ به این میگن کار گروهی."
ارسلان لحظه ای سرش را پایین انداخت و لبخند زد. سپس سرش را بالا گرفت و به چشمان او که از هیجان و غرور میدرخشید نگاه کرد پاسخ داد:
"منظره چشم نوا..."
پیش از آنکه حرفش را تمام کند چیزی را در آن اطراف احساس کرد. فورا سرش را چرخواند و به دور دست خیره شد.
آریان پرسید:
"مشکل چیه؟" سرش را چرخواند و به مسیری که ارسلان خیره شده نگاه کرد اما ارسلان دستش را به نشان سکوت بالا آورد. به آرامی زمزمه کرد:
"یه چیزی اونجاست!"
چشمانش ریز شد، با حواس تقویت شده اش موجودی عظیم را در آن سو نشان میداد. غرایز ارسلان فریاد میزدند که فرار کند و تا میتواند از آن مکان دور شود. ارسلان، به آرامی یک قدم به عقب برداشت، سپس یک قدم دیگر. به محض اینکه متوجه حرکت موجود شد، برگشت و شروع به دویدن کرد. فریاد زد:
"فرار کنید، فرار کنید!"
ناگهان زمین شروع به لرزیدن کرد و به دنبال آن یک میناتور* از اعماق جنگل به سمت آن ها دوید!
آریان و آرمان به دنبال ارسلان دویدند، میناتور وحشیانه فریاد میکشید و باعث شد آرمیتا در همان جا خشکش بزند. از وحشت نفس در سینه اش حبس، پاهایش شل و روی زمین افتاد. وقتی آن سه متوجه اوضاع شدند فورا توقف کردند. اما خیلی دیر شده بود، میناتور تقریبا مقابل آرمیتا ایستاده، مشتش بالا و آماده ضربه بود. هر سه میدانستند اگر اون ضربه به آرمیتا برخورد کند کارش تمام است. آریان وحشت کرده بود، آرمان دیوانه وار به سمت او میدوید، اما امکان نداشت به موقع برای نجات اش برسد. ارسلان چشمانش را بست، میدانست هنوز یک راه برای نجاتش وجود دارد. دستش را بالا آورد، تنفسش را کنترل و تمرکز کرد. با خودش زمزمه کرد:
"زودباش، تمرکز کن، انجامش بده."
کتابهای تصادفی


