تسخیر جوانترین پسر یک قبیلهی موریم
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
از درون فریاد سر میداد. اما او برای بیرون آمدن صدایش بیش از حد ترسیده بود.
رو به پایین در دریایی از خون دراز کشیده، سر و صورت و حتی لباسهایش مملو از خون قرمزِ تیره شده بود.
هان ییبی وحشت زده، به همان حالت دراز کشیده سرش را آرام بلند کرد.
اما یک صحنه وحشتناکتر پیش روی او قرار گرفت بود...
حدود ده نفر در خون خود غلت میزدند. اما جسد حتی یکی آنها سالم نبود.
یکی بدون سر و دست و پا، دیگری با اندامهای درونیاش در دست و دیگری که از هر سوراخ بدنش خونریزی می کرد و ذره ذره جان میدادند...
تودههای گوشتی که حتی دیگر شمایل یک انسان را هم نداشتند...!
همه آنها به طرز فیجعی کشته شده بودند...!
هان یبی در آستانه استفراغ کردن بود.
در آن زمان بود که...
[با تشکر از شما برای انتخاب (ادامه)]
[متصل شدن را تبریک میگوییم.]
صدایی در سرش شنید. صدای همان زن قبلی.
«وای! م-من بالاخره دیوونه شدم!»
در آن لحظه صدای زنگی را شنید و چند بار همان صدا در سرش زنگ خورد.
[هدف اصلی از بین بردن روح شیطانی و بازگشت به دنیای اصلی است.]
[نکته: اگر بازیکن دیگری ماموریت را به پایان برساند، برای همیشه در این دنیا خواهید ماند.]
«ای-این دیگه چیه؟ صبر کن، روح شیطانی؟»
«آااااااااا!»
او صدای فریاد هولناکی را شنید که می توانست از خود جهنم باشد.
مردم. دستهای از افراد جمع شده بودند.
غرایزش او را به لرزه درآورد تا برای مصلحت خودش هم که شده ساکت بماند. هان ییبی آنها را از گوشهی چشمانش تماشا می کرد. گروهی از افراد نقابدار، مرد میانسالی را دوره کرده بودند.
دستان مرد را گرفته بودند. تمام بدنش آغشته به خون بود. اما... لباس های او عجیب بود. نه، فقط او نبود، لباس مردان نقابدار نیز به همین ترتیب بودند.
آن لباسها هانبوک [1]نبودند... احساس کرد قبلاً جایی آنها را دیده است... سپس ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد.
«عه؟ یعنی من... داخلی یه رمان هنرهای رزمیام؟»
دقیقا همینطور بود. این یک اتفاق رایج در رمانهای فانتزی بود. این سبک معمولاً توسط نویسندگانی استفاده می شد که از پلات داستانی زندگی گذشته یا تناسخ استفاده نمی کردند. یک روش کلاسیک.
«من دارم... خواب می بینم؟»
یکی از مردان نقابدار، صورت خود را به مرد میانسال نزدیک کرد و شروع به صحبت کرد. با توجه به نحوه قدم برداشتنش، به نظر می رسید که رهبر دسته است.
«دیگه تسلیم شو و بهم بگو. شماها قادر به استاد شدن در اون نبودید، درسته؟ هنر بیشکل کامل کجاست؟»
هان ییبی به خود آمد. به این دلیل که او کلمهای را شنید، که درکش کرده بود.
«هنر بیشکل کامل» در رمان رویای بدل شدن به یک مار، طوماری افسانهای، با یک هنر رزمی خاص وجود داشت که هم خیر و هم شر به دنبال آن بودند.
آن درواقع هنرهای رزمی قبیله نجیب جونگری بود که توسط جونگری سانهیون، مردی که بیش از 200 سال پیش بر جهان موریم تسلط داشت، بهجای مانده بود. با این حال، کتاب توضیح می داد که فرزندان نااهل قبیله نجیب جونگری طومار را گم کردند و در مسیر زوال قرار گرفتند.
اما مهمتر از همه "شخصیت اصلی داستان" یعنی "جونگ لیهیوک" نیز از قبیلهی نجیب جونگری بود!
«ممکنه که من شخصیت اصلی این رمان باشم؟»
مرد میانسال با نگاهی شرورانه به مرد نقابدار خیره شد و تف کرد و مخلوط نفرت انگیزی از بزاق و خون در هوا پرواز کرد.
مرد نقابدار با تعجب سر خود را به عقب خم کرد اما در نهایت در زیر چانه اش فرود آمد. با نگاهی انزجارآمیز، مرد نقابدار آن را با دستکشش پاک کرد و گفت: «می بینم که کلمات روی این پسر عوضی کار نمیکنن. تیکه تیکهش کنید.»
«بله!»
مرد نقابداری که مرد میانسال را در دست داشت، پاسخ داد. وی سپس صدای برش خوردن ناخوشایندی را شنید و همزمان صدای وحشتناک فریادی به آسمان بلند شد.
چیزی به سمت صورت هان یبی پرواز کرد.
پاشیدن~<...
کتابهای تصادفی
