فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تسخیر جوان‌ترین پسر یک قبیله‌ی موریم

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

«خخخ- توف!»

تف کرد. نمی‌دانست چه مدت از آخرین باری که روی زمین تف کرده می‌گذرد... چقدر کثیف. او احساس گه بودن می کرد. در غیر این صورت نمی توانست اینکارش را تحمل کند. هان ییبی از عصبانیت می لرزید.

آیا دیرتر از بقیه شغل گرفتن "گناه" بود؟! او 5 سال از عمرش را در شیفت شبانه‌ی یک فروشگاه تلف کرد، به امید اینکه شاید بتواند نویسنده رمان اینترنتی شود و بعد، او همه چیز را رها کرد و از همه چیز دست کشید. او برای شروع کار حتی یک ذره هم استعداد نداشت...

دنیا نسبت به "دیر آمده‌ها" سرد بود. او سخت کار کرده بود تا مقام فروشندگی خود را در یک شرکت متوسط بدست آورد، اما هر کاری که انجام می داد، تنها چیزی که در ازای آن بدست می‌آورد تبعیض برای عدم ورود در دوره استخدام [1]بود.

بهانه ای رقت انگیز برای تاثیر گذاشتن بر حقوق و دستمزد. تنها برای تحت فشار دادن افراد.

او یک سال به‌صورت نیمه وقت و برای دو نفر به عنوان پیمانکاری کار کرد. اما حتی این کار نیز تقریبا از او گرفته شده بود. به او گفته بودند که قراردادش را لغو کند و دوباره از طریق یک آژانس پاره‌وقت درخواست کند. در آن لحظه تصویری از صورت چرب مدیر، زمانی که درمورد سختی کار ناله و زیاده‌گویی می‌کرد از ذهنش عبور کرد.

حرومزاده!

اما واقعیت این بود که او حتی از خودش به خاطر امضای قرارداد "غیرقانونی" برای تبدیل شدن به یک کارمند موقت، بیشتر عصبانی بود. اما واقعا ارزشش را داشت که اینقدر سخت تلاش کنی تا تنها برای غذای روی میزت پول داشته باشی؟

او فقط می‌خواست مقداری نفس راحت بکشد و به خواب برود. اما او حتی دوستی هم برای نوشیدن در کنارش نداشت. در حالی که او در شرایط متفاوتی با دیگران زندگی می کرد، هان ییبی به یک مرد تنهای کامل تبدیل شده بود. که تنها سرگرمی او خواندن رمان های فانتزی بود، اما...؟

همیشه اینجا یه کتابفروشی وجود داشت؟

ساختمانی که هان ییبی در آن اقامت داشت، در پنجمین طبقه‌ی یک ساختمان قراضه، واقع در گوشه یک منطقه با چراغ قرمز بود. این ساختمانی بود که حتی نمی توانستید روی آن آسانسور داشته باشید.

اما فقط یک فروشگاه کتاب‌های مصور ۲۰۰ - ۳۰۰ متر با آن فاصله داشت. همانطور که می توان انتظار داشت ، آن در زیرزمین یک فروشگاه با کالاهایی بود که به راحتی خراب می‌شدند.

«چطور من قبلاً هرگز متوجه اینجا نشده بودم؟»

اسم مغازه با یک فونت سفید به سبک قدیمی و پس زمینه سیاه نوشته شده بود که یادآور دهه ۸۰ بود.

اما آنچه توجه نظرش را به خود جلب کرد کلمات دست نویسی روی کاغذ آ۴ بود که بالای آن چسب زده شده بود.

- فروشگاه در حال بسته شدن است. فروش ارزانِ مانهوا و رمان.

هان ییبی گویی که تسخیر شده باشد، به سمت پله‌هایی که به زیرزمین راهی می‌شدند رفت. چراغ های فلورسنت که به طرز شگفت انگیزی چشمک می زدند، باعث شد که او خود را در حال ورود به نوعی "سیاه‌چال" تصور کند که این موضوع او را از اضطراب پر می‌کرد.

او به آرامی از پله های سیمانی پایین رفت تا اینکه با یک در قدیمی چوبی روبرو شد.

پوستر محو و زرد لکه دارِ گوشه‌های پوسیده‌ی در، از ورود هان ییبی استقبال می‌کرد. هان ییبی لحظه ای درنگ کرد اما سرانجام در را باز کرد.

کرک‌~

صدای آزار دهنده‌ی لولا.

بوی کاغذ قدیمی که مخصوص کتابفروشی ها بود، نوک بینی او را آزار می‌داد.

ب-ب-بیییب... ب-بیب!

حتی زنگ اتوماتیک در، که باتری آن کم بود صدایی ترسناک داشت. اما این چیزی نبود که هان ییبی را ترساند بلکه...

یه مومیایی...!

چرا یک مومیایی در آنجا وجود داشت... نه، درواقع این یک پیرمرد بسیار لاغر بود که پشت پیشخوان نشسته بود.

این که موزه نیست... امکان نداره یه مومیایی وسط شهر وجود داشته باشه.

با این‌حال هان ییبی خود را کاملاً با فرهنگ می‌پنداشت پس به فکر احوالپرسی افتاد اما خلاف آن تصمیم را گرفت. به این خاطر که پیرمرد در حال چرت زدن بود.

حتی اگر اواخر یک روز کاری بود، مشتری خاصی در آنجا دیده نمی‌شد. آیا آن پیرمرد از کارش دست کشیده و ناامید شده بود...؟

از آنجا که او دیگر داخل شده بود، هان ییبی تصمیم گرفت که به اطرافش نگاه کند.

بیشتر آنها کتاب‌های طنز، رمان‌های رزمی، رمان‌های فانتزی و رمان‌های گانگستری و حتی برخی کتاب‌های بزرگ‌سال بودند.

و البته همانطور که از فضای فروشگاه انتظار می رفت، کتاب تازه منتشر شده‌ای در دسترس نبود.

سپس، ناگهان انگار که به یک رشته بسته شده باشد، او را به یک قفسه کتاب در گوشه اتاق کشاندند و در آنجا، در...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب تسخیر جوان‌ترین پسر یک قبیله‌ی موریم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی