شاهِ سیاه
قسمت: 24
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
( POV آکاش )
بالاخره رینا حمله هاش رو شروع کرد اما..گلوله های یخی به لایه نازکی از رنگ بنفش برخورد کردند و باعث ایجاد موجی در آن شدند، اما نتوانستند آن را بشکنند.
" مثله اینکه قراره یکم برات دردسر ساز باشه." آکاش همچنان به دیوار تکیه داده بود و به خودش زحمت نمیداد در مبارزه دخالت کند.
...
" تچ، اون دوقولوهای عوضی.." رینا زیر لب غر غر کرد.
او سریعا گلوله های یخی دیگری آماده کرد تا بتواند باز هم به آنها حمله کند، اما وقتی او در حال انجام این کار بود دختری که چشمان سبز رنگ داشت با سرعت خارقالعاده ای در حال کم کردن فاصله بینشان بود.
وقتی رینا با دختر پیشتاز چشم در چشم شد، دختر به او پوزخند پیروزمندانه ای زد که این باعث برآمده شدن چند رگ روی پیشانی رینا شد..او عصبانی بود.
" هرزه عوضی..$#$@€#£¥." رینا در حالی که به دختر فحاشی می کرد، یک لایه نازک یخ رو که روی سطح زمین بود به سمتش فرستاد.
دختر می دونست که این چه نوع جادوییه، در لحظه ای که با آن لایه نازک برخورد کند سریعا منجمد می شود.
" بد نبود..اما این فقط یک جادوی تله گذاری است و برای نبرد های رو در رو مناسب نیست." دختر فقط با یک پرش کوتاه به سمت چپ موفق به طفره رفتن از آن شد.
و حالا کمتر از یک متر با رینا فاصله داشت و خنجرش را آماده کرده بود تا گلوی رینا را پاره کند، اما...
" بازی کردن کافیه!." صدای پسر جوانی که بسیار مقتدر تر از سنش بود باعث شد که برای چند لحظه کوتاه حواس هر دو نفر پرت شود و در آن لحظه...
یک موجود کاملا سیاه رنگ که به گونهای شبیه به گرگ بود با یک جهش بلند فاصله بین خودش و دختر چشم سبز را طی کرده بود و آرواره هایش را باز کرد تا گلوی او راگاز بگیرد،
اما در آخرین لحظه دختر دست خود را جلوی گرگ آورد تا مانع حذف شدن خودش از این رقابت شود و البته که حرکتش مفید بود اما، دست او میان آرواره های گرگ گیر کرده بود
" لعنتی!." دختر این را گفت و با خجنر دیگرش به شقیقه گرگ حمله کرد، با این حمله او گرگ سریعو متلاشی شد و ناپدید شد.
" حالا مبارزهی واقعی شروع میشه..نظرتون چیه که یه شرط ببندیم؟." صدای همان پسر دوباره توجه دو دختر را جلب کرد..آکاش در حالی که شمشیرش را از غلافش بیرون می کشید با قدم هایی آرام به سمت آنها آمد.
×××
" لعنتیییی!!." پسری با موهای قهوه ای ناگهان در حالی که عرق کرده بود و نفس نفس میزد از خواب پرید.
" تچ-بازم اون خاطرات لعنتی..." توبیاس در حالی که دست راستش را روی چشم چپش فشار می داد چیز هایی را زیر لب زمزمه کرد.
با شنیدن صدای او دختری که موهای قهوه ای داشت به آرامی چشمانش را باز کرد و در حالی که با ملافه سینه هایش را می پوشاند با بیانی نگران رو به توبیاس کرد و گفت:
" حالت خوبه؟.."
اما جوابی دریافت نکرد..با اینکه دختر در نگاه اول نگران به نظر می رسید اما اگر فقط کمی دقت می کردی میتوانستی ببینی که چشمانش خالی از هر گونه احساسی بود..تقریباً انگار که اصلا زنده نبود.
دختر که چند بعد از گذشت چند دقیقه جوابی از توبیاس دریافت نکرد ، ملافه ای که بدنش را پوشانده بود را رها کرد و با فشاری ملایم توبیاس را روی تخت خواباند..توبیاس نیز در برابر او مقاومتی نکرد.
" بیا دوباره انجامش بدیم..شاید اینطوری یکم آروم بشی.." دختر به آرامی روی بخش پایین شکم توبیاس نشست و پوست سرد آنها با هم برخورد کرد...
توبیاس با لبخندی که هیچ ردی از شادی در آن نبود به دختر نگاه کرد و بعد دستش را میان موهای او فرو کرد و با صدایی نرم زمزمه کرد:
" کاترین...دلم برات تنگ شده~" صدای او حامل بغض سنگینی بود که باعث شد به سختی جمله اش را به اتمام برساند.
" عزیزم..من کاترین نیستم، من فقط کسی هستم که تو من را از روی ظاهر اون خلق کردی..من فقط مخلوق تو هستم..." دختر با بیان سردی در حالی که بالا و پایین میشد و نفس نفس می زد گفت.
توبیاس در پاسخ او همچنان لبخندی زد و گفت:
" فقط برای امشب...تظاهر کن که کاترین هستی..خواهش میکنم." در بیان او شکنندگی و نیاز کاملا قابل مشاهده بود و نیاز نبود برای فهمیدن آن یک روانشناس حرفه ای باشی..
دختر با لبخند شیرینی که انگار از شخصیت سرد چند لحظه قبلش به شخصیت متفاوتی تبدیل شده بود، سرش را کج کرد و با لحن معصومانه و شیرینی گفت:
" باشه توبی کوچولو."
این بار انگار که فقط برای چند ثانیه ردی از شادی در لبخند او قابل مشاهده بود..
" ممنونم...کاترین."
بالاخره رینا حمله هاش رو شروع کرد اما..گلوله های یخی به لایه نازکی از رنگ بنفش برخورد کردند و باعث ایجاد موجی در آن شدند، اما نتوانستند آن را بشکنند.
" مثله اینکه قراره یکم برات دردسر ساز باشه." آکاش همچنان به دیوار تکیه داده بود و به خودش زحمت نمیداد در مبارزه دخالت کند.
...
" تچ، اون دوقولوهای عوضی.." رینا زیر لب غر غر کرد.
او سریعا گلوله های یخی دیگری آماده کرد تا بتواند باز هم به آنها حمله کند، اما وقتی او در حال انجام این کار بود دختری که چشمان سبز رنگ داشت با سرعت خارقالعاده ای در حال کم کردن فاصله بینشان بود.
وقتی رینا با دختر پیشتاز چشم در چشم شد، دختر به او پوزخند پیروزمندانه ای زد که این باعث برآمده شدن چند رگ روی پیشانی رینا شد..او عصبانی بود.
" هرزه عوضی..$#$@€#£¥." رینا در حالی که به دختر فحاشی می کرد، یک لایه نازک یخ رو که روی سطح زمین بود به سمتش فرستاد.
دختر می دونست که این چه نوع جادوییه، در لحظه ای که با آن لایه نازک برخورد کند سریعا منجمد می شود.
" بد نبود..اما این فقط یک جادوی تله گذاری است و برای نبرد های رو در رو مناسب نیست." دختر فقط با یک پرش کوتاه به سمت چپ موفق به طفره رفتن از آن شد.
و حالا کمتر از یک متر با رینا فاصله داشت و خنجرش را آماده کرده بود تا گلوی رینا را پاره کند، اما...
" بازی کردن کافیه!." صدای پسر جوانی که بسیار مقتدر تر از سنش بود باعث شد که برای چند لحظه کوتاه حواس هر دو نفر پرت شود و در آن لحظه...
یک موجود کاملا سیاه رنگ که به گونهای شبیه به گرگ بود با یک جهش بلند فاصله بین خودش و دختر چشم سبز را طی کرده بود و آرواره هایش را باز کرد تا گلوی او راگاز بگیرد،
اما در آخرین لحظه دختر دست خود را جلوی گرگ آورد تا مانع حذف شدن خودش از این رقابت شود و البته که حرکتش مفید بود اما، دست او میان آرواره های گرگ گیر کرده بود
" لعنتی!." دختر این را گفت و با خجنر دیگرش به شقیقه گرگ حمله کرد، با این حمله او گرگ سریعو متلاشی شد و ناپدید شد.
" حالا مبارزهی واقعی شروع میشه..نظرتون چیه که یه شرط ببندیم؟." صدای همان پسر دوباره توجه دو دختر را جلب کرد..آکاش در حالی که شمشیرش را از غلافش بیرون می کشید با قدم هایی آرام به سمت آنها آمد.
×××
" لعنتیییی!!." پسری با موهای قهوه ای ناگهان در حالی که عرق کرده بود و نفس نفس میزد از خواب پرید.
" تچ-بازم اون خاطرات لعنتی..." توبیاس در حالی که دست راستش را روی چشم چپش فشار می داد چیز هایی را زیر لب زمزمه کرد.
با شنیدن صدای او دختری که موهای قهوه ای داشت به آرامی چشمانش را باز کرد و در حالی که با ملافه سینه هایش را می پوشاند با بیانی نگران رو به توبیاس کرد و گفت:
" حالت خوبه؟.."
اما جوابی دریافت نکرد..با اینکه دختر در نگاه اول نگران به نظر می رسید اما اگر فقط کمی دقت می کردی میتوانستی ببینی که چشمانش خالی از هر گونه احساسی بود..تقریباً انگار که اصلا زنده نبود.
دختر که چند بعد از گذشت چند دقیقه جوابی از توبیاس دریافت نکرد ، ملافه ای که بدنش را پوشانده بود را رها کرد و با فشاری ملایم توبیاس را روی تخت خواباند..توبیاس نیز در برابر او مقاومتی نکرد.
" بیا دوباره انجامش بدیم..شاید اینطوری یکم آروم بشی.." دختر به آرامی روی بخش پایین شکم توبیاس نشست و پوست سرد آنها با هم برخورد کرد...
توبیاس با لبخندی که هیچ ردی از شادی در آن نبود به دختر نگاه کرد و بعد دستش را میان موهای او فرو کرد و با صدایی نرم زمزمه کرد:
" کاترین...دلم برات تنگ شده~" صدای او حامل بغض سنگینی بود که باعث شد به سختی جمله اش را به اتمام برساند.
" عزیزم..من کاترین نیستم، من فقط کسی هستم که تو من را از روی ظاهر اون خلق کردی..من فقط مخلوق تو هستم..." دختر با بیان سردی در حالی که بالا و پایین میشد و نفس نفس می زد گفت.
توبیاس در پاسخ او همچنان لبخندی زد و گفت:
" فقط برای امشب...تظاهر کن که کاترین هستی..خواهش میکنم." در بیان او شکنندگی و نیاز کاملا قابل مشاهده بود و نیاز نبود برای فهمیدن آن یک روانشناس حرفه ای باشی..
دختر با لبخند شیرینی که انگار از شخصیت سرد چند لحظه قبلش به شخصیت متفاوتی تبدیل شده بود، سرش را کج کرد و با لحن معصومانه و شیرینی گفت:
" باشه توبی کوچولو."
این بار انگار که فقط برای چند ثانیه ردی از شادی در لبخند او قابل مشاهده بود..
" ممنونم...کاترین."
کتابهای تصادفی


