امپراطوری
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 3
انسان ها تقریبا در هر چیز به یکدیگر نیاز دارند . نمیدانم به این دلیل است که آنها به اجتماعی بودن میل دارند یا به اجتماعات نیاز دارند . اما یک چیز واضح است . انسان ها در یک اجتماع بهتر کار می کنند . نه فقط به این دلیل که نیاز های یکدیگر را برطرف می کنند . بلکه به این دلیل که هم آسایش روانی ایجاد میکند هم کارکردشان را بهبود می بخشد .
پیام شماره 4492002 ، سال 34 بعد از تاسیس امپراطوری
اسقف اعظم گابریل در برابر کلیسای اعظم پایتخت ایستاده بود . زمانی که هنوز عضو کلیسا نشده بود این بنا با این مناره های زرین و دیوار های حکاکی شده اس برایش جذابیت زیادی داشت .اما اکنون همه این تجملات را اسراف میدانست . در کنار او برادر فرانک ایستاده بود و می خواست او را به سمت جلسه راهنمایی کند .
به او گفت : « من خودم تا حالا هزار بار این راه رو رفتم . لازم نیست وقت خودت رو برای مشایعت من حروم کنی . تو همین وقت میشه کار های زیادی انجام داد . »
بعد وارد کلیسا شد . به سمت پایان سالن بزرگی که مردم در آن مشغول عبادت بودند حرکت کرد . در راه می دید که چند نفر از کشیشان در کنار او با سرعت در رفت و آمد بودند . کسی در پنچ قدمی او نبود . کسی جرعتش را نداشت بدون اجازه به یک اسقف اعظم نزدیک شود . داشت راه می رفت که بچه ای در حال دویدن به او برخورد کرد . مادر کودک انگار که بچه اش با جنی برخورد کرده سریع جلو آمد و به من گقت : « قربان ، ببخشید . واقعا معذرت می خوام . پوزش می طلبم ، کسی نبود از بچم مراقبت کنه منم میخواستم بیام عبادت ، مجبور شدم بیارمش »
« آیا من شبیه جن هام ؟ »
« چی ؟ نه سرورم ، اصلا ،کی همچین چیزی گفته ؟»
« پس نگران نباش . منم آدمم . بچه هم.... بچست ، از این اشتباهات تو بچگی زیاد اتفاق میوفته . در ضمن بچه رو هم بیشتر بیار کلیسا . اینطور از همین بچگی با مفاهیم و تعالیم کلیسا آشنا می شه »
« چشم سرورم . حتما اینکار رو می کنم »
« گابریل، خانم ، اسم من گابریله نه سرورم »
« بله جناب گابریل »
زن دست بچه را گرفت و برای عبادت رفت . من هم به راه خود ادامه دادم . از سالن وارد سالن دیگری شدم که آنجا نیز مانند سالن اول شلوغ بود . سپس وارد راهرویی طولانی شدم که در آن نقاشی تمام اسقف های اعظم قبلی بر روی آن حکاکی شده بود . قرار بود بعد از مرگم نقاشی من هم روی این دیوار ها کشیده شود . به راه خود ادامه دادم و باز هم به سالن دیگری رسیدم که در آن یک حوض بزرگ و فواره وجود داشت که در آن داشتند بچه ها را غسل می دادند . به سمت دیگر سالن حرکت کردم . در میان سالن نفسم گرفت و مجبور شدن در صندلی در کنار آن بنشینم .
با خود گفتم :« دیگر داری پیر میشی گابریل . باید به فکر سفرت به جهان دیگر باشی »
بعد از کمی استراحت بلند شدم و به راه خود ادامه دادم تا به به بزرگ ترین دشمن خود رسیدم . یک پلکان مارپیچ که خدا میداند تا بالای آن چند پله راه دارم . البته به جز خدا من هم می دانم 162 پله . حتی فکر کردن به آن هم باعث لرزش بدنم می شود . هر طور که بود از آن بالا رفتم اما در بالای آن دیگر توانی برای ادامه راه نداشتم .
در دل به اسقف ژان ناسزا گفتم که همیشه بالاترین اتاق را برای جلسات انتخاب می کند .
بعد از گذر از چند سالن و راهرو دیگر به دری بزرگ، ساخته شده از طلا و نقره رسیدم که دو نفر از مفتشین جلوی آن ایستاده بودند و با دیدن من سر به تعظیم فرود آوردند . با سر به آنها اشاره کردن که در را باز کنند و آنها نیز اطاعت کردند .
با باز شدن در به سالنی دایره ای شکل با یک میز دایره ای در وسط و 8 صندلی در کناره های آن وارد شدم . هشت صندلی به نمایندگی از هشت کلیسای اعظم در هشت شهر امپراطوری . باز هم اولین نفری بودم که به جلسه رسیده بود . دیگران احتمالا تاخیر خواهند داشت . ساعت را ...
کتابهای تصادفی
