امپراطوری
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 7
با درود فراوان نسبت به دوک بالا مرتبه بارین
اینجانب ژان ، اسقف اعظم پایتخت با توجه به نیاز های شدید امپزاطوری برای نابود سازی دشمنان خدا و کشور از اعلی حضرت خواستارم که در جلسه آینده مجلس که در آغاز بهار برگزار می شود به لاحیه ابطال حقوق شهروندی قبیله نشین ها رای دهید . باشد که خداوند امپراطوری را حفظ کند .
پیام اسقف اعظم ژان به دوک نشین بارین
توی ون خیلی خفه بود . فضاش کلا کوچیک بود . با اینکه کسی دیگه ای توی ون نبود نمی توانستم خوب نفس بکشم . پنجره ون رو پایین کشیدم تا هوای تازه داخل بیاد . با وارد شدن هوای خنک احساس سرزندگی کردم . اصلا باورم نمیشد قراره از اینجا تا لوگون رو با این ون حرکت کنم .
با خود گفتم : «چطوری بیست نفر از مردم توی یکی از صندلی های این ون می شینن و بیست روز تمام رو تا لوگون تحمل می کنن . »
من به عنوان یه اشراف زاده اونقدر پول دارم که راحت صد تا این ون ها و اجازه کنم . تازه اگه پولم کم آوردم می تونستم برم و برای چند نفر آیین پاکسازی رو انجام بدم . درسته تو کاشار قیمت این آیین کم بود . اما شنیده بودم تو بقیه جاها قیمتش رو زیاد کردن . من قدرت مقدس زیادی ندارم اما با همین مقداری که دارم هم میتونم هفت یا هشت بار این آیین رو انجام بدم .
به راننده ون گفتم :« چطوری هر بار این مسیر و میری و میای و خسته نمیشی ؟»
مرد چاق گفت : « وقتی بیست نفر باهات باشن میتونی با همشون صحبت کنی . تازه موقع کمپ ها هم به داستان های اونا گوش میدم »
« با این حساب تو این سفر باید حوصلت سر بره »
« نگران نباش ، میتونم همه داستان هایی که شنیدم رو برای تو تعریف کنم »
« من هم تا لوگون کاری ندارم ، پس خوشحال میشم برام تعریف کنی »
مرد راننده خندید و به ادامه رانندگی پرداخت . در حقیقت مجبور شدم او را به عنوان راننده انتخاب کنم . بقیه هیچ کدام حاضر نبودند در زمستان سفر کنند . حتی زمانی که به آن ها می گفتم من قدرت الهی دارم و تا آنجا در امان هستند باز هم قبول نمی کردند . می گفتند آن وقت باید تمام زمستان را در لوگون ، دور از خانواده هایشان سپری کنند . فقط این مرد بود که در اهل لوگون بود و به دلیل خرابی ونش مجبور شده بود در کاشار بماند . من هم با مقداری پول او را راضی به حرکت کردم .
در کیف خود دست کردم و مقدار عظیمی دست نوشته و چند نقشه بیرون آوردم . همه این دست نوشته ها پیام هایی بود که در معبد مخابره می شد . بار ها سعی کرده بودم از معبد درخواست یک دانشمند علوم باستانی کنم . اما این دانشمندان به شدت کمیاب بودند و معبد هم یکی از آن ها را برای کمک به کشیش ساده ای مثل من نمی گماشت . پس از سال ها تلاشو تحقیق در آرشیو های کلیسا توانستم رمز های اعداد ارسالی را در یابم .
وقتی پیام ها را ترجمه کردم متوجه شدم این پیام ها باید از جانب قادر مطلق باشد . ولی هیچ یک از برادرانم حرف های مرا باور نمی کردند .
حال که اسقف اعظم به من یک ش...
کتابهای تصادفی
