فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پادشاه شیاطین بی‌حوصله

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

به نام خدا

چپتر چهارم: آزمون ورودی آکادمی هلموس.

آستین زیر لب زمزمه کرد " تلپورت آنی" زمانی که طلسم اجرا شد زیر پای ویکتور و آستین یک دایره جادویی فیروزه ای شکل گرفت و در یک لحظه هر دو را درون پایتخت انسان ها کنار میدان اصلی پایتخت تلپورت کرد، هنگامی که آنها چشمانشان را در این شلوغی باز کردند فقط انسان هایی را می‌دیدند که برخی عجله داشتند تا به کار خود برسند، برخی بردگانی بودند که باید وسایل را برای اربابشان جا به جا می‌کردند.

ویکتور در گذشته که در اینجا بود همه چیز را به خاک و خون کشیده بود او انسان های بسیاری را در پایتخت کشته بود همچنین فرمانده هان بسیاری را به مرگ رساند، برخی از محققین معتقدند دلیل کم شدن سطوح 5 به بالا در امپراتوری، جنگی بود که پادشاه شیاطین در آن زمان درون پایتخت آغاز کرد، جنگی خونین، جنگی که با ورود کلین برگ افسانه ای ورقش بازگشت... ویکتور به یاد گذشته دو دستش را در جیب برد و با سردی به انسان های عجول اطراف خیره شد و گفت " چقدر پست هستین..."

آستین حال که بوی غلیظ خون بینی اش را اذیت نمی‌کرد تقریبا شادمان به نظر می‌رسید، آستین به سوی انتهای خیابان شلوغ قدم برداشت و با لحن تمسخر آمیز نسبت به گفتهٔ ویکتور زمزمه کرد " بی خیال، اینا همش مال گذشته اس، ما توی این چند هزار سال خیلی قدرتمند تر از گذشته شدیم، بعید میدونم تو هنوز بتونی به تنهایی حریف قابل توجهی برای ما بشی."

ویکتور کلام آستین را به سادگی بی جواب گذاشت و با نگاه انداختن به تک تک ساختمان و خانه های قدیمی پایتخت احساس می‌کرد خاطرات آرام در حال خفه کردن روحش هستند، این چه بود که داشت روح همچین موجود قدرتمندی را در دست میفشرد؟ خاطراتی مبهم... خاطراتی که فقط از آنها لحظه تکه تکه شدن خواهرش توسط تکنیک ممنوعه را به خوبی به یاد می آورد...

همان دختر خوش خنده ای که خنده اش موجب خوشحال شدن پادشاه شیاطین میشد... هم اکنون در خاطرات مبهم، با خنده رو بودنش پادشاه شیاطین را به خشم وارد می‌کرد...

آخر چرا آن زمان ویکتور مجبور بود با عزیز ترین شخص زندگی اش مبارزه کند؟ چرا خواهرش که یک شیطان بالفطره بود به انسان ها کمک کرد؟ ناگهان در ذهنش صدایی پیچید که این صدا به طور مرموزی آشنا و لطیف به نظر می‌رسید *من از شیاطین متنفرم! و تو از این مورد مستثتا نیستی!* چرا خواهرش در خاطرات مبهم با او مانند غریبه ای بی مصرف رفتار می‌کند؟ مگر ویکتور با او چه کرده بود؟ او همیشه با او خیلی خوب رفتار می‌کرد، حتی اگر این فقط خاطراتی مبهم باشند باز هم به ویکتور فشار وارد میکردند... چرا چرا چرا.... چرا های متعددی وجود داشت، ولی ویکتور نمی‌توانست هیچکدام از اینهارا درک کند...

آستین زمانی که رو به روی آکادمی هلموس رسید بدنش به طور خودکار متوقف شد، و سرش را بدون تکان دادن بدنش به سمت ویکتور چرخاند، سیاه چالی بنفش رنگ کوچک رو به روی آستین باز شد، سپس دستش را وارد سیاه چال رو به رویش کرد، یک کیسه سکه از آن خارج کرد، او با آهی از حسرت رو به ویکتور بدنش را چرخاند و کیسه سکه را رو به او پرتاب کرد، در حالی که با قدم های سبکش به ویکتور نزدیک میشد، با چند متر فاصله رو به روی ویکتور متوقف شد، با لحنی تقریبا لطیف زمزمه کرد " هوی شیطان... با این پول میتونی تو آکادمی هلموس ثبت نام کنی."

ویکتور ذهنش را از خاطرات مبهم خالی کرد و به واسطه اینکار ناخواسته آهی آسوده از دهانش خارج شد... او زمانی که به خودش آمد کیسه سکه به صورتش خورد و سکه های درون کیسه، بر زمین ریختند، ویکتور با خم شدن بر زمین و دراز کرد...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پادشاه شیاطین بی‌حوصله را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی