پادشاه شیاطین بیحوصله
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
600 سال بعد...
ویکتور آهی از حسرت کشید و هوای رقیق صحرا را استشمام کرد در همان حال به آسمانی نگاه می کرد که هم اکنون مانند آب، زلال و پاک به نظر میرسید، هوایی کاملا دلپذیر در دل صحرا، او با لحنی که دارای غمی نهفته بود زیر لب زمزمه کرد " این با گذشته خیلی فرق کرده..."
ویکتور رویش را از آسمان صلب کرد و به آهستگی به مقصد نامشخص خود قدم برداشت، قدم های او سبک، تیز و با ابهت بود، از چند مایلی نیز میتوان حدس زد که او به شدت مغرورانه راه میرود.
ویکتور هنگامی که درحال قدم برداشتن در شن های روان بی پایان صحرا بود، متوجه متلاطم شدن ناگهانی اعصابش شد، تا به حال کمتر زمانی سرش گیچ میرفت ولی هم اکنون این اتفاق رخ داده بود، ناگذیر جلوی اشکی را گرفت که در حال سرازیر شدن از چشمانش بود، او با بالا آوردن دست راستش آن را بر روی صورت سفید رنگ خود گذاشت و سعی کرد با این عمل حداقل خود را برای چند لحظه آرام کند.
هنگامی که او در همچین حالتی بود متوجه صدای جیغی شد... صدایی کاملا آشنا، صدایی که قرن ها آرزوی شنیدنش را داشت، ولی این صدا فرق واضحی داشت، این در اصل فریادی از جنس ترس بود، ویکتور دلیلی برای نجات یک غریبه نداشت، ولی زمانی که این صدا وارد پرده ی گوشش شد حالت صورتش تغییر کرد.
ویکتور با تعجبی خفیف در صورتش به موهای بلند و قرمز خود نگاهی انداخت که جلوی دیدش را گرفته بودند، موهایی که به واسطه وزیدن قدرتمند باد به جلوی صورتش میافتادند، با دست راستش که قبلا آن را روی صورتش گذاشته بود موهای رقصانش را بر پشت سر رها کرد و زیر لب زمزمه کرد " این صدا... این... این خیلی شبیه صدای خنده های اونه... نُتی که توسط این صدا به وجود میاد... من رو دیوونه میکنه... لطفا خودش باش... لطفا!"
ویکتور نفسی عمیقی کشید و با کنار بردن دست راستش از صورت، نیم خیز نشست و با عقب بردن پای چپش کمی تمرکز کرد تا در کمتر از یک ثانیه تمام توانش را در دو پایش ذخیره کند، او بلا فاصله انرژی ذخیره شده را مانند حرکتی انفجاری آزاد کرد، هنگامی که دو پایش از شن روان جدا شد موجب فرو رفتی چند دَه متری شن های روان شد، شن های روان پس از این اتفاق قصد ترمیم خود را داشتند، مانند زخمی که در حال ترمیم شدن است.
زمانی که ویکتور در هوا شناور بود به خود تعادل داد تا روی سنگی عظیم و زمختی فرود بیاید... او نفسش را حبس کرد تا بتواند روی تخته سنگ گوشش را تیز کند و بتواند منشاء این صدا را پیدا کند، او با یک نگاه گذرا توانست کالسکه ای را وسط بیابان تماشا بکند.
ویکتور زمانی که عظمت کالسکه چشمانش را مجذوب کرد با تعجب خالص به کالسکه ای خیره شد که اندازه اش به طور مضحکی عظیم به نظر میرسید، بالغ بر 6 متر عرض و 14 متر طول، با این مقیاس شخصی نمیتوانست بگوید که این کالسکه یک کالسکه ساده و معمولی است... این کالسکه مملو از تزئینات طلای خالص بود، اینگونه تزئینات سفیهانه فقط از اشخاصی به ثروتمندی یک اشراف زاده میسّر میشد.
ویکتور بدون معطلی تعجبش را بلعید و با نگاهی سرد به کالسکه خیره شد، او بوی گند راهزن ها را با قرار دادن دستش بر روی دماغ از بین برد، او بدون توجه به دَه ها راهزن کارکشته، روی همان سنگی که ایستاده بود در حالت چهار زانو نشست، و با حالتی خود برتر بین نسبت به اشخاص رو به رویش به آنها خیره شد.
رئیس راهزن ها که مردی تنومند بود، با افکار شومش دختر جوان را به تنه درخت چسبانده بود، دختری که از پوشش روی بدنش کاملا قابل حدس بود که یک ثروتمند است، او پوستی برف مانند داشت به همراه موهایی نقره ای براق بلند که تا اواسط کمرش امتداد داشت، چشمان او مانند فرشته ها به رنگ طلایی خالص میدرخشید که در روشنایی و تاریکی به خود جلوه ای جذاب میداد.
تمامی اشخاص حاضر در اطراف کالسکه، مردی را تماشا میکردند که بر روی تخته سنگی عظیم چهار زانو نشسته بود، مردی تقریبا بلند قد، با چشمانِ قرمز یاقوت مانندی که گویی تا به حال مرگ و میر زیادی دیده است، به همراه موهایی نسبتاً طولانی قرمز رنگ که مانند خون براق بودند، که تا شانه اش استمرار داشت.
یکی از راهزن ها که بسیار جوان به نظر میرسید، پوزخندی را که به علت دستگیر کردن دختر جوان زده بود بلعید و با تعجبی واضح به شخصی که روی سنگ نشسته بود نگاهی انداخت، راهزن خنجرش را با صدای برخورد فلزات از قلاف خارج کرد، با حرکتی سریع خنجر را رو به روی صورت خود نهاد و با رگه ای از ترس فریاد زد " هی! این عجیب_"
ویکتور با تکان دادن انگشت اشاره اش به طور عمودی زمزمه کرد "برش ساده" بدن راهزن جوان در کمتر از یک ثانیه از شکم به دو قسمت مساوی تقسیم شد، او نگذاشت که راهزن حرفش به اتمام برسد! بدن راهزن که به تازگی دو قسمت شده بود، تازه شروع به ظاهر شدن علائم کرد، از بین دو برش، خون فواره زد، و قسمت بالایی بدن راهزن که از ناف تا سر بود بر جلوی سرش افتاد و قسمت پایینی بدن او نیز بر پشت سرش افتاد.
راهزن نوجوان با دیدن مرگ آنی خود با دو تکه شدن چشمانش در حال بسته شدن بود، چشمانی که 17 سال پیش با قدرت گشوده شده بود حال با تکان خوردن انگشتی به پایان رسید؟ راهزن جوان که ح...
کتابهای تصادفی

