من یه عنکبوتم، خب که چی؟!
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
مقدمه
روزی روزگاری، دنیایی وجود داشت که در اون جنگی بی پایان بین قهرمان و پادشاه شیاطین دوباره ودوباره رخ میداد.
در این زمان بود که جادوی مهیب فضا_زمانی از این دنیا به دبیرستانی در ژاپن فرستاده و باعث انفجار عظیمی در یکی از کلاس ها شد.
این جادو در یک چشم بر هم زدن باعث کشته شدن تمامی اعضای کلاس شد اما در عین حال روح آنان را به این دنیای جدید هدایت کرد و به هر یک، بدنی جدید بخشید.
بدنی جدید در دنیایی جدید...
فصل اول: همه چیز با یک انفجار آغاز شد!
واااااااااای!
می خواهم فریاد بکشم ولی به سختی میتونم ناله کنم.
واقعا یعنی بدنم اینقدر شدید آسیب دیده که حتی صدایی ازم در نمیاد؟!!
خیلی خوب خون سردیدت رو حفظ کن.
چرا پس هیچ دردی رو حس نمیکنم...!!!
آخرین چیزی که یادم میاد درد زجرآوری بود که یکدفعه توی کلاس ادبیات کلاسیک بهم دست داد.
شاید به خاطر اون درد غیر قابل تحمل از هوش رفتم ولی الآن هیچ قسمتی از بدنم، کوچکترین دردی هم ندارد.
با این حال وقتی چشمهایم را باز میکنم هیچ چیزی نمیبینم؛ همه چیز تاریک تاریک است.
اصلا من کجا هستم؟
به سختی تکون میخورم و وقتی حرکتی می کنم، انگار چیزی دور من پیچیده شده.
فکر نمی کنم بلکه مطمئنم چیزی دست و پای من رو بسته؛ یه جور ماده ای که محکم هست ولی اجازه میده کمی تکون بخورم.
میتونم صدای آهسته حرکت چیزی در اطرافم رو بشنوم.
خیلی خوب بسه دیگه؛ بهم بگید چه خبره؛ منو دزدیدید؟!!!
نه بیا واقع بین باشیم. آخه چرا یک نفر باید دختری مثل منو بدزده؟! کسی که هیچکس اهمیتی براش قائل نیست...
اصلا میدونی چیه! مهم نیست الان چه قدر وضعیتم خرابه. باید هرجوری شده فرار کنم.
توی این فکر بودم که اون صدا رو شنیدم...
صدای بلند خرد شدن...
عالی شد! هرچیزی که تا الان داشته وزنم رو تحمل میکرده شروع کرده به شکستن.
بهتره که کارش رو بسازم و خودم رو آزاد کنم.
هر چی زور داشتم رو به سمت پایین وارد کردم و به پایین پرتاب شدم و با سر به زمین خوردم.
«آزادی!!! بالآخره آزاد شدم!!!»
صحنه ای که جلوی چشمانمه پر شده از عنکبوت هایی که این طرف و اون طرف میرن.
«واااااااااااااااااااااااااای! چیییییییییییی؟؟؟؟ اَیییییییییییییییییییی...!!!»
«آخه این همه عنکبوت اینجا چیکار میکنه؟آآآآآآآآ صبر کن ببینم آخه چرا همشون به بزرگی من هستن!!؟؟؟»
«اَیی چندش... تعداد بیشتری دارن از تخم در میان. پس این همه سر و صدا به خاطر این بود.»
از روی غریزه،خودمو جمع و جور میکنم و عقب عقب میرم که یکدفعه پاهام به چیزی برخورد میکنه.
«هان؟»
«این...این چیزیه که من الان از توش بیرون اومدم؟!!!!»
«چرا پس اینقدر شبیه به این تخم عنکبوت هاست؟ نه شبیه اونا نیست بلکه یکی از هموناست!!!!!!!»
به پایین نگاه میکنم تا بدنم رو به درستی بررسی کنم. با اینکه اصلا و ابدا نمیتونم گردنم رو تکون بدم، ولی با این حال از گوشه چشمم میتونم پاهام رو ببینم.
«اینا واقعا پاهای من هستن؟!!!! پس چرا اینقدر شبیه عنکبوت هستش؟!!!!»
خیلی خوب خیلی خوب اصلا نترس...اصلا هول نکن!!!!!!!!
«این...اون چیزی نیست که من فکر میکنم! مگه نه ؟!! همونی که خیلی توی شبکه های اجتماعی مد شده؟!!!»
«نه...این واقعی نیست!!!!!»
«این نمی تونه واقعی باشه...لطفا بگو که این واقعیت نداره...!!!»
دوباره نگاهی به پایین میندازم؛پاهام خیلی لاغر و مثل سیم خاردار تیغ تیغیه؛درست مثل عنکبوت هایی که دور و اطراف من هستن...
تمرکز میکنم؛سعی میکنم پاهام روتکون بدم. پاهام دقیقا مثل یک عنکبوت حرکت میکنن...
بله! مثل اینکه باید با حقیقت روبه رو بشم.
مثل اینکه من به عنوان یک عنکبوت دوباره متولد شدم!
باورنکردنیه.
درست موقعی که احساس میکنم میخام بزنم زیر گریه، صدای خرد شدن میشنوم با این تفاوت که این صدا آزار دهندس.
همممممم.
الان چشم پوشی از واقعیت هیچ کمکی به من نمیکه. درست جلوی چشمام یک ارتش از عنکبوت های گنده هستن که احتمالا برادرا و خواهرای من هستن. این صدا هرچی که هست داره از سمت اونا میاد.
خیلی آروم این صحنه ی غیر قابل باور رو که جلوی چشمم ظاهر شده رو به خودم می قبولونم. یکی از عنکبوت ها داره عنکبوت کناریش رو می بلعه...!!!
اَه اَه اَه! اینا چه غلطی دارن میکنن! جدا دارن هم دیگر رو میخورن؟!
همینطور که نگاه میکنم، برادران و خواهرانم رو میبینم که در رقابت برای بقا، حمام خون راه انداختند...
نه نه نه! این بده...خیلیم بده...!!!
برادران و خواهران من. آخر برای چی باید با همدیگربجنگیم؟! ...آهان برای غذا!!! فکر کنم اونا گرسنشون باشه. حالا که حرفش شد منم بدم نمیاد یه چیزی بخورم!
هان!!! واقعا فکر ترسناکی از ذهنم گذشت...
برای یک لحظه واقعیت از دستم در رفت و وارد فکر و خیال شدم.
توی یک چنین جنگی، یک دختر بیگناه دبیرستانی میتونه به راحتی طعمه چنین افراد بد جنسی بشه... هم از لحاظ لفظی و هم واقعی...!!
توی همچین شرایطی فرار بدون اینکه پشت سرت رو نگاه کنی بهترین گزینست!
جنگیدن؟...نه اصلا جزیی از گزینه های من نیست!
من ذاتاّ یه دختر گوشه نشینم؛ امکان نداره یه موجودی این چنین خشن و چندش رو به چالش بکشم...! ای بابا؛تازه یادم افتاد من الان جزء همین موجودات حساب میشم...!!!
خیلی خوب.
به جای اینکه وقتم رو با فکر کردن به چیز های احمقانه تلف کنم، بهتره که یه کاری بکنم. ولی انگار برای این کار هم دیگه دیر شده. زمین زیرپام به شکل ترسناکی شروع به لرزش میکنه.
حالا دیگه چی شده؟؟؟
این همه صدا ولرزش از پشت سرم میاد. به پشت سرم که نگاه میکنم، چشمام به یک عنکبوت غول پیکر می افته...
آمممممم، فکر کنم شما باید مادرمون باشید؛ شاید هم پدرمون!!! حالا هرچی.
دوباره دارم گیج میشم؛ جدا چرا اون اینقدر بزرگ و غول پیکره؟؟!! این عنکبوت گنده باید حداقل ده برابر بزرگتر از من باشه!!!
شاید اشتباه کنم ولی تا اونجایی که یادم میاد، توی زمین عنکبوت های این چنین بزرگ وجود نداشتند...
عنکبوت غول پیکر یکی از عنکبوت های کوچک رو به دهان میگیره و بعد از به گوش رسیدن یک صدای بسیار ریز شکسته شدن، اون رو می بلعه.
انگار که یک وعده غذایی سبک رو نوش جان میکنه...!!!
اِه مامان!! این دیگه چه کاری بود؟!!!
می دونی چیه! بعدا به تمومی این قضایا فکرمیکنم؛الان باید تنها هدفم فرار از اینجا و پیدا کردن جایی امن برای زنده موندن باشه!
با تموم سرعت شروع به دویدن میکنم؛ فقط وقتی که دیگه نیرویی برای حرکت نداشتم بالاخره ایستادم. خوشبختانه وقتی پشت سرم رو دیدم، کسی منو تعقیب نمیکرد.
اوف، فکر کردم که دیگه کارم تمومه؛ واقعا خیلی افتضاح میشد اگه فقط بعد از چند دقیقه به دنیا اومدن میمردم!!!
خیلی خوب،حالا که یکم به اعصابم مسلط شدم،کلی چیز هست که باید بهشون فکر کنم...
اول از همه،اصلا چرا مُردم؟؟!
حالا که بهش فکر میکنم، اصلا مطمئن نیستم نمرده باشم!!
راستیاتش خودم به این نتیجه رسیدم که مُردم و دوباره متولد شدم ولی اصلا یادم نمیاد چه جوری ریغ رحمتو سر کشیدم...!!!
آخرین چیزی که خوب یادمه معلم کلاس ادبیات کلاسیک، خانم اُکا بود که داشت با صدای بلند از روی متن کتاب میخوند. من داشتم سر کلاس یه چرت کوچولو میزدم که یکدفعه اون درد فوق العاده دردناک تموم وجودم رو فرا گرفت؛ از بعد از اون دیگه هیچ چیزی یادم نمیاد.
اگه واقعا مُردم پس دلیلش باید اون درد مرموز باشه اما...
...اما اصلا نمیدونم چی باعث پدید اومدنش شد!
به هر حال بهترین حدسم اینه که هرچی که اون درد بود، من به خاطرش کشته شدم و الان هم به عنوان یک عنکبوت تجدید زندگی کردم.
و یا اینکه بدنم هنوز زندست اما روحم جدا شده و یک عنکبوت رو تسخیر کرده یا یه همچین چیزی!
شاید مثلا بدنم الآن توی حالت کما توی بیمارستانه...
شاید هم یه حدس دیوانه وار تر! شاید من اصلا من نیستم و فقط یکسری خاطرات از یک انسان رو دارم. شاید من واقعی الان طبق معمول توی کلاس نشسته باشه!!!
در هر صورت...
راهی نیست که به طور حتم مطمئن بشم؛ چه طوری میتونم ثابت کنم که کسی که فکرمیکنم، نیستم!
اگه همینطور ادامه بدم آخرش به یک نتیجه احمقانه و غیر قابل درک میرسم.
به هر حال، بهترین نتیجه از روی شواهد، همین ایده مسخره "دوباره متولد شدن" یا همون "تجدید زندگی" هستش؛ پس همون بهتر که حرف های عقلانی رو فعلا کنار بذارم.
اصلا بزار برای الان این موضوع رو کلا کنار بگزاریم.
درباره اون ایده که "من خودم نیستم و خاطرات کس دیگه ای رو دارم" بهتره که کنارش بزاریم و بگیم که من خود واقعیم هستم؛همون کسی که میشناسم. تا وقتی که خلافش ثابت بشه.
خوب پس انگار که من واقعا یک عنکبوت هستم و سودی توی انکارش هم نیست.
موقعی که داشتم فرار میکردم، به گونه ای حرکت میکردم و میپریدم که یک انسان معمولی قادر به انجامش نیست.
خوب اگر که من واقعا یک عنکبوت هستم، پس اون عنکبوت فولاد زره دیگه چی بود؟!!!
همممم.
با توجه به شرایط، شاید اون عنکبوت بزرگ واقعاپدر یا مادرم بود! به طور دقیق چیزی از زیست شناسی شاخه عنکبوتیان نمیدونم، ولی فکرنکنم که در طبیعت، خوردن یکی از بچه های خودشون غیر عادی باشه!
اون عنکبوت های دیگه از همون موقع به دنیا اومدن مشکلی با خوردن همنوع خودشون نداشتن! پس خورده شدن اون بچه ها توسط مادرشون هم نباید اونقدر تعجب آور باشه!!
اگه اون عنکبوت غول پیکر یکی از والدینم باشه، پس یعنی یه روزی من هم به اون بزرگی میشم؟!!
فکرکردن به این موضوع یکم حالمو بد میکنه.
خیلی خوب بیا اصلا بهش فکر نکنیم و بر گردیم سر اصل مطلب.
یک موضوعی هست که بیشتر از همه فکرم رو درگیر کرده؛ مخصوصا این واقعیت که من یک هیولا هستم.
کل قضیه "تولد دوباره" یک موضوع خیلی محبوب توی رمان ها و این جور داستان هاست؛پس این قضیه، یک ایده دور از ذهن نیست.
تولد دوباره در کالبد یک هیولا! آخه چرا واقعا...!!!
خوب، سوال اینه: آیا من یک گونه عنکبوت معمولی در زمین هستم، یا اینکه اینجا اصلا زمین نیست و من در یک جهان موازی به عنوان یک موجود وحشی دوباره زنده شدم؟!!
با توجه به اون عنکبوت گنده، حدس من روی گزینه جهان موازیه، اما اگر همین طور باشه، پس درجه سختی در بقا هم خیلی بالا میره!
این همه حدس و گمان منو به جایی نمیبره؛ من حتی اونقدر اطلاعات ندارم که بفهمم اینجا چه خبره!!
آیا اینجا کره زمین خودمونه یا نه؟ آیا من یک هیولام یا یک عنکبوت ساده؟ اگر اینجا دنیای متفاوتی هست، چه جور دنیایی حساب میشه؟
من کوهی از سوال دارم که هیچ جوری نمیتونم جوابی براشون پیدا کنم...
آه؛ اگه این یک رمان یا چیزی مثل اون بود، من الان یک صفحه ارزیابی مهارت داشتم که میتونست کلی بهم کمک کنه...
[ تعداد امتیازهای مهارتی موجود: 100عدد]
[ تعداد امتیازهای مهارتی مورد نیاز برای ارتقای درجه(ورود به لول یک): 100عدد
آیا لول(درجه) افزایش یابد؟]
چ...چی؟؟!!! جداّ!!!!!
یه صدای کامپیوتری (که هیچ احساساتی هم تو صداش نبود) یکدفعه ای توی ذهنم اکو شد!! از هر لحاظی تعجب آوره...
خوب، اول از همه اینکه من صداهایی رو توی سرم میشنوم.
دوماّ، این قضیه ی "امتیازهای مهارتی" اینجا مطرحه.
دیگه مسلمه که توی زمین خودمون هیچ امتیاز مهارتی وجود نداره و هیچ صدایی هم توی سرمون اعلام وضعیت نمیکرد...
پس این یعنی اینجا کره زمین نیست؟ فکر کنم همین طوره.
همچنین این موضوع که "من به یک هیولا تبدیل شدم" احتمال قوی تریه...
متولد شدن به عنوان یک هیولا در یک دنیا موازی، بیشتر به این معنیه که من مُردم، ولی بیا فعلا بهش فکر نکنیم...نه نه نه بیا اصلا بهش فکر نکنیم!!!
مهم تر از همه این که این دنیا واقعا واقعیه! این صفحه ارزیابی مهارت واقعا وجود داره!!!
هورااا؛ این شد یه چیزی!!!
حالا تازه داره حس یک داستان تجدید زندگی رو میده!!!
هی صدای کامپیوتری توی سرم؛ در جواب سوال "آیا میخواهید لول پیدا کنید؟" جواب من بله ست...!!!
[ارتقا به لول 1 تکمیل شد؛ امتیازهای باقی مانده: صفر.]
مثل اینکه تمامی امتیازهام استفاده شد؛ ولی بهتره که الان زیاد نگرانش نباشم.
بی..خیا..لش...!!!
وقتشه که از این نیروی جدید فوق العاده صفحه امتیاز مهارتی استفاده کنم و تموم اطلاعات محیط دور و اطرافم رو بررسی کنم...
یک سنگ رو از روی زمین بر میدارم و هم زمان با نگاه به اون، روی پیدا کردن اطلاعاتش تمرکز میکنم...
[ سنگ]
هممم؛ صبر کن ببینم؛ همش همین؟؟!!!!
نه نه نه...این درستش نیست. احتمالا چون دفعه اولم هستش، درست بررسی اطلاعاتش رو انجام ندادم.
خوب بزار دوباره امتحان کنم...
[سنگ]
«نه نه نه...»
شاید به خاطر اینه که سنگ هیچ اطلاعات باارزشی نداره چون که فقط یک سنگ معمولیه! این دفعه مهارتم رو روی یک دیوار متمرکز میکنم. شاید اطلاعاتی درباره مکانی که الان هستم اطلاعاتی بده. اگه بتونم اسم منطقه ای که الان توی اون هستم رو بفهمم (مثلا فلان غار...) و یکمی هم اطلاعات درمورد مشخصات این منطقه، اون موقع میتونم یک نفس راحت بکشم.
[دیوار]
«..........واقعا که...!!! اصلا حوصله عصبانی شدن ندارم...»
باید این موضوع رو در نظر میگرفتم که صفحه مهارتی بعد از اعلام لِول من، دیگه کارایی برام نداره...
پس با تمامی این موارد، به نظر میرسه صفحه مهارتی توی لِول یک، اون قدر ها هم کمکی بهم نمیکنه.
«پس شاید افزایش لِولم باعث بهتر شدن کارایی صفحه مهارتیم بشه...ولی فعلا که همه امتیازهام رو مصرف کردم.»
«اَه... باورم نمیشه همه چیو سر یه افزایش لِول مسخره خراب کردم...!»
نمیدونم چه مهارت های دیگه ای رو میتونستم با امتیاز هام افزایش بدم، ولی اینو میدونم که میتونستم از امتیازهام روی یک مهارت بهتر استفاده کنم که میتونست حداقل توی این لِول مفید باشه...
«نه؛ بهتره از یه دید دیگه بهش نگاه کنم؛ اگه مهارت «بررسی اطلاعات» توی لِول یک اینقدر ضعیفه، پس حتما مهارت های دیگه هم توی این لِول همین قدر ضعیف هستن و ضعیف عمل میکنن...»
«اگه این طور نباشه، واقعا نمیتونم با این فکر خودمو ببخشم!!»
اَه واقعا که.....
الآن، بزار از این «بررسی اطلاعات» روی خودم امتحان کنم...
[یک عنکبوت بی نام]
میدونستم که الان میگه «یک عنکبوت» ولی اون قسمت بی نام بودنش رو متوجه نمیشم.
آخه من توی زندگی قبلیم اسم داشتم، ولی فکر کنم الان به عنوان یک عنکبوت توی این زندگی جدید، دیگه ندارم...!
فعلا بهتره که مهارت بررسی اطلاعات به درد نخورم رو کنار بزارم چون که فقط داره تعداد سوالهای بی جوابم رو زیادتر میکنه.
درست مثل امتیازهای مهارتی که برای گرفتن مهارت «بررسی اطلاعات» ازشون استفاده کردم، فکر کنم بتونم مهارت های دیگه ای هم به دست بیارم...ولی هیچ ایده ای ندارم که چطور امتیاز کسب کنم...!
«با این همه بحث در مورد لِول و مهارت و امتیازهای مهارتی، این دنیا بیشتر شبیه یک بازی کامپیوتریه...!!!»
منظورم اینه که این یه جورایی باحاله، مگه نه؟!
اگرچه فکر نکنم الانه بتونم هیچ لذتی ازش ببرم...
«حالا هرچی؛ داره کم کم گرسنم میشه...»
بودن توی یک مکان اونم برای همیشه، هیچ مشکلی رو حل نمیکنه. پس همون بهتر که به حرکت ادامه بدم و ببینم میتونم چیزی برای خوردن پیدا کنم...
پیش خودم گفتم که یه چرخی این اطراف بزنم، ولی این غار زیادی بزرگه!!
صد البته این به خاطر اندازه کوچکه منه ولی سقف غار این قدر بلنده که به سختی میتونم چیزی رو اون بالا ببینم و عرض غار هم به همین صورته...
سنگ های پر و پخش روی زمین بهم کمک میکنن که بتونم یکم از اطرافم سردر بیارم ولی این غار جدا بزرگه!!! بالاخره یک راهی پیدا کردم که از مسیر غار جدا میشه.
با بالا رفتن از یک سنگ بزرگ، سعی میکنم به انتهای مسیر نگاه کنم...
یه چیزی اونجاست......
کتابهای تصادفی

