فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

این بار من ازت محافظت میکنم

قسمت: 15

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
در این مدت مردم تنها راجب یک چیز صحبت میکردن: مسابقه

بعد از تمام شدن مهلت ثبت نام، اعلام کردن که بجز اشراف تمام بانوان دیگر باید خودشان را برای مرحله اول آماده کنند. در هر شهریبا توجه به امکاناتش سالن امتحانی آماده شد. آرتور شخصا جوری برنامه ریزی کرد که حتی پدرش هم نتواند از مراحل سر در بیاورد.

در روز اول هفته میتوانستی دخترهای جوان را ببینی که دارن از خانه‌شان بیرون میان و درحالی که خانواده شان براشان آرزوی موفقیتمیکنن، به سمت محل برگزاری مسابقه میرفتن. هیچکدام ایده‌ای نداشتن که چه چیزی در انتظارشان است.

بخصوص اینکه شامل اشراف نمیشد. بعضی ها فکر میکردن که این بخاطر فاصله طبقاتی‌ست و عمدا جداگانه برگزار میکنن. اما کسانیهم پیدا میشدن که آنقدر باهوش بودن که متوجه بشن، به احتمال زیاد آزمون یک امتحان خواهد بود. شرلی هِل، یکی از آن دختر ها بود.

شرلی بخاطر شرایط خانواده نتوانست بود به مدرسه برود. اما وقتی پدرش علاقه دخترش را به خواندن دید، از یک فروشنده مغازهدرخواست کرد تا درعوض یک هفته کار مجانی به دخترش الفبا و کمی نوشتن یاد بدهد. فروشنده هم با دیدن هوش شرلی حتی بعد ازپایان هفته همچنان بهش یاد آوری کرد که صبح ساعت هفت، با مداد و کاغذ به مغازه بیاد.

بعد ها شرلی با انجام کار در همان مغازه پول جمع میکرد و برای خودش کتاب میخرید. یک روز وقتی ده سالش بود برای اولین بار یکنجیب زاده دید. 

وقتی داشت از کنار خیابان رد میشد تا به سمت کتاب فروشی برود که متوجه یک کالسکه بسیار تجملی شد که روبه روی یک لباس فروشی‌ایستاده بود. این خیابان پر از لباس فروشی و خیاط بود، برای همین دیدن این کالسکه ها چیز تازه‌ای نبود. اما شرلی آن زمان فقط دهسال سن داشت. پس هنوز زیاد از این چیزا ندیده بود. با کنجکاوی به آن طرف خیابان رفت تا از نزدیک به آن شئ درخشان نگاهیبیندازد. 

زمانی که به یک قدمی کالسکه رسید، مردی با صدای خشن سرش داد زد تا از اونجا گم شود. دختر کوچولو با آن لباس های معمولی کهبخاطر بازی کردن کثیف شده بود سر جایش ایستاد، وقتی در محله فقیر نشین بزرگ شوید، این جور صدا ها برایت عادی میشن. برایهمین با خیال راحت همان جا ایستاد و به کالسکه خیره شد. مرد، وقتی دید که دختر هنوز هم ایستاده، به سمتش رفت تا بهش حالی کندباید از آنجا بره که در مغازه باز شد.

از چشم شرلی آن زن مثل یک فرشته بود. لباس بلند قرمز و کلاهی بزرگ هم رنگ لباس، آرایش غلیظ که لب ها و چشم ها را بزرگ‌تر جلوهمیداد. همه‌اش خیره کننده بود. زن برگشت و به دختر بچه نگاه کرد. شرلی باهاش چشم در چشم شد و غروری را که ازش موج میزد دید. اگر بچه دیگری بود شروع میکرد به گریه کردن. اما شرلی از آن مدل بچه ها نبود. 

گویا زن هم متوجه شد که دارد توسط نگاه بچه تفکیک میشود. رو به مرد کرد: اینجا چه خبره؟)

مرد سریع خم شد و عذرخواهی کرد. گفت که:این بچه همش داره به کالسکه زل میزنه و از جاش جم نمیخوره.)

زن رو به دختر بچه که با آن صورت گرد و موهای نارنجی درهم گره خورده، در سکوت بهش نگاه میکرد کرد: چرا اینجایی؟) 



شرلی صادقانه جواب داد: گاری تون خیلی  خوشگله.)

زن از شنیدن حرفش از ته دل خندید: گاری!!!!..... هاااااا اوه ***ی من.)

شرلی احساس کرد که زن از این حرف خوشش آمده برای همین ادامه داد: خانم هم خوشگله. خانم مثل فرشته هاست.)

زن از خنده دست کشید و زیباترین لبخندی که شرلی دیده بود را زد: ممنونم عزیزم.)

کتاب‌های تصادفی