فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

این بار من ازت محافظت میکنم

قسمت: 12

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
معمولا بچه های شهر وقتی دور هم جمع میشن راجب اینکه کجا میتونن بازی کنن بحث میکنن. گاهی پشت‌بام خانه یا کوچه‌ای باریک. هربار باید مطمعن میشدن که کسی مقرشان رو تصاحب نکرده باشد. اما از وقتی که به عمارت والکر میرفتن، خبری از جلسه نبود. باغ به یکمحل بازی دائمی براشان تبدیل شده بود. در ساعت های بعد از ظهر، سر و صدای بازی‌ بچه‌ها همه جا شنیده می شد.

امروز هم یکی از آن روزها بود. دیزی از دور بچه هارو که مشغول بازی گرگم به هوا بودن، تماشا میکرد که دید یکی از پسر بچه هابدجور زمین خورد. دیزی به سمتش دوید: جونز، حالت خوبه؟)

کمکش کرد بلند شود. خوش‌بختانه آسیبی ندیده بود. پسر بچه که میخواست سریع به بازی برگردد گفت: خوبم. هیچیم نشد.) بعد هم دویدو به بقیه ملحق شد.

همان لحظه بود که دیزی احساس کرد یک نفر کنارش ایستاده. برگشت، با دیدن چهره اش تعجب کرد: امپراطور.... شما اینجا چیکارمیکنید؟)

الیاس سریع خودش را رسانده بود تا درباره مسابقه بپرسد. ولی وقتی صورت دیزی رو دید یادش آمد که چقدر دلش برایش تنگ شده بود. لبخندی زد: اومدم تورو ببینم.)

دیزی هرچقدر فکر کرد که چه اتفاقی افتاده که امپراطور باید شخصاً می‌آمد، به نتیجه‌ای نرسید. فکر میکرد ملاقات‌شان در قصر آخرینبار باشد. درواقع امیدوار بود!

الیاس: نمیخوای باغ رو نشنوم بدی؟)

دیزی دست از خیره شدن به صورتش برداشت و خودش رو جمع و جور کرد: بله البته. از این طرف.)

آنها شروع کردن کنار هم قدم زدن. دیزی برای اینکه سکوت را بشکند گفت: بابت شلوغی عذرمیخوام. بچه ها معمولا این ساعت برای بازیمیان اینجا.)

الیاس نگاهی به بچه ها انداخت، از قبل راجب کارهای خیر که انجام میداد میدانست ولی این یکی: فکر میکردم عمارت والکر درش رو بههمه بسته. ولی بنظر میاد استثنایی وجود داره.)

_ این حقیقت داره، من بعد مرگ والدینم دروازه ها رو بستم اما بعد از دوسال کم کم، فعالیتم رو شروع کردم. البته مراقب بودم که جلبتوجه نکنم.)

دیزی نمیدانست چرا دارد این حرف ها را میزند. شاید حس اعتماد ناخواسته‌ای نسبت بهش پیدا کرده بود.

دوباره سکوت. همینطور که راه میرفتن الیاس صدایی مثل آب از دور شنید: این صدای..؟...

دیزی گوش هاشو تیز کرد، بعد با لبخند رو بهش کرد: این صدای رودخونه ست. دوستدارید نگاهی بندازید؟)

الیاس که میخواست این پیاده روی طولانی تر باشد سرشو ت*** داد: البته.)

از مسیر منحرف شدن و بعد از اینکه از میان چند درخت گذشتن، یک رودخونا کوچکی ...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب این بار من ازت محافظت میکنم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی