این بار من ازت محافظت میکنم
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
تازه سوار کالسکه شده بود که فرمانده به سمتش آمد و جعبه ای را به طرفش گرفت: این همون چیزیه که خواسته بودید اعلاحضرت.)
الیاس ازش تشکر کرد و جعبه رو گرفت. داخلش یک تومار یا همون پیشگویی بود. نفس عمیقی کشید. تومار رو باز کرد و نوشته داخلش را با دقت خوند:
شاهزاده در نعمت و محبت های بسیار، بزرگ می شود.
او همانند نیاکان خود تاج امپراطوری را بر سر میگذارد.
اما اگر می خواهد در حکمفرمایی خود توانا باشد، باید در انتخاب امپراطریس دقت کند.
سرنوشت نیوارا در دستان این زوج قرار گرفته است.
اگر درست انتخاب کند نیوارا به اوج خود می رسد.
در صورت اشتباه کشور در آتش خواهد سوخت.
وقتی الیاس برای اولین بار این پیشگویی رو دید، از اینکه شخص دیگری بجای او مهم بود ناراحت شد. جز اینکه امپراطریس مهمه به چیز دیگری اشاره نشده بود. برای همین نمیتوانستن بفهمند اون فرد کیست. تصمیم گرفتند رو بیشترین احتمال، یعنی از یک خانواده قوی و زنی باهوش باشد تمرکز کنند. که در آخر آنا انتخاب شد.
(در صورت اشتباه کشور در آتش خواهد سوخت)
انتخابشان اشتباه بود. حالا الیاس می دانست که چه کسی را کنار خودش نگهدارد.
بعد از مراسم برنامه این بود که در شهر گشت بزنند. جمعیتی که به استقبال آمد آنقدر زیاد بود که راه را برای حرکت کالسکه سخت می کرد. چون سقف کالسکه را برداشته بودن، داخلش پر از دسته گل هایی که مردم به سمتش پرتاب می کردن شده بود. الیاس تمام مدت در حالی که لبخند میزد، دست تکان میداد.
یک پسر نوجوان سعی کرد با فریاد توجه ش رو جلب بکند:عالیجناب! عالیجناب!
الیاس به دنبال صاحب صدا گشت. احساس کرد که صورتش آشناست. پسر که دید موفق شده با زور از میان جمعیت خودش را به کالسکه رساند. الیاس بیشتر تو چهره اش دقت کرد. چند لحظه با به یاد آوردنش خشکش زد. پرسید:اسمت چیه؟)
پسر پیراهنی قهورهای که رنگش بخاطر شستن زیاد رفته و بقعهاش پاره شده پوشیده بود. چشمان عسلیش در میان لکه های روی صورتش برق میزد. با هیجان جواب داد:کلود قربان. کلود.)
او قویترین شوالیه نیورا، کلود بود. نابغه ای که در شانزده سالگی به این مقام رسید.
کلود: قربان. من میخوام قویترین شوالیه کشور بشم تا بتونم از شما محافظت کنم.)
تصویر سر بریده شده اش از جلو چشم الیاس رد شد. به خودش تلقین کرد: این اتفاق نمی افته!)
یکی از دکمه های طلایی سر آستینش را در آورد و تو دستانش گذاشت: اینو بگیر. وقتی آزمون ورودی رو قبول شدی، اینو به سرباز ها نشون بده تا مستقیم بیای پیشم.)
فشار جمعیت داشت کلود را به عقب هل میداد با این حال دکمه رو محکم گرفت: بله قربان. حتما میام. من آزم...
کتابهای تصادفی



