این بار من ازت محافظت میکنم
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
پایتخت کشور نیورا به شلوغ بودنش معروف بود.
مردمش عادت داشتن به محض آن که خورشید بالا می آمد روزشان را شروع کنند. حتی در نیمه های شب هم صدای گربه های ولگرد و حیواناتی که در طویله بودن نمیگذاشت شهر به سمت سکوت برود.
اما امروز فرق داشت. امروز شهر در سکوت سنگینی فرو رفته است، انگار شهر را به حال خودش رها کرده بودن. در های باز خانه و دیگ غذا برای نهار که هنوز رو اجاق گاز مانده و حتی میوه هایی که برای فروش رو سبد چیده شده بود. گویا مردم شهر یک دفعهای ناپدید شدن.
این سکوت ادامه داشت تا اینکه در اواسط صبح صدای سیل اسب هایی که به شهر نزدیک میشدن شنیده شد. با وجود فاصله زیاد صدای شیهه اسب ها و نعره سوارا نشان در شهر پخش شد.
دروازه ها شکسته شدن و لشگر جوهان با فریاد پیروزی به شهر هجوم آوردن .به هر سمتی که میرفتن هیچ موجود زنده ای پیدا نمیکردن ،حتی یک پرنده.
مهم نبود. آنها پیروز شده بودن و حالا پایتخت در دستانشان بود . یکی از سرباز ها تصمیم گرفت انتقام این شهر بدون سکنه را با سوزاندن یک خانه بگیرد! باقی سرباز ها با دیدنش به هیجان آمدن و به تقلید ازش شروع کردن یکی یکی خانه ها را آتش زدن.
بله!این سزای مردمیست که برای استقبال ازشان نیامدن! همینطور به سوزاندن ادامه دادن و به قصر نزدیک شدن. هیچ کدامشان شخصی را که داشت به این صحنه ترسناک نگاه میکرد ندیدن.
آن شخص از بلند ترین پنجره قصر به شعله هایی که هر لحظه بزرگتر میشد نگاه میکرد. نمیترسید، بلکه خودش را مقصر این اتفاق می دونست. او نتوانست از میراثی که اجدادش بهش سپرده بودن محافظت بکند. او قطعا بیلیاقت ترین امپراتوری میشد که نیورا به خودش دیده!
یک ماه پیش جوهان که کشور کوچکی بود به نیوارا یکی از بزرگترین امپراطوری اعلام جنگ کرد.اما نگاه کن! در کمتر از یک ماه همچین شکستی خوردن.
الیاس تنها کاری که کرد تخلیه کردن شهر قبل از رسیدن دشمن بود. او حالا تنها در قصر منتظر ایستاده بود.
همسرش آنا اصرار داشت که کنارش بماند، اما الیاس ردش کرد. در مدتی که باهم زندگی کردن هیچ عشق و محبتی بینشان قرار نگرفت. الیاس در تمام مدت به چشم یک دوست بهش نگاه میکرد. نمیتوانست اجازه دهد بخاطر همچین مردی بمیرد!
صدای قدم هایی را که به اتاق نزدیک میشد شنید.زمانش فرا رسیده. برگشت به سمت در و شمشیرش را بالا آورد. اگر قرار بود بمیره میخواست در حال مبارزه باشد، شاید این کمی از ننگش کم بکند.
در باز شد.
الیاس با دیدن کسی که پشت در بود تعجب کرد:تو اینجا چیکار میکنی؟!)
زنی به طرف الیاس آمد،نفس نفس زنان گفت:اومدم دنبالت.)<...
کتابهای تصادفی
