خون کور: پانیشرز
قسمت: 58
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
میکایلا ابروان طلاییاش را در هم فرو برد و با کینه به آن دانشمند روانی چشم دوخت:
- پس مأمور سازمانی!
دمپاییهای لاستیکی صورتی ریکی بدجوری در ذوق میزدند. دستانش را روی زانوی بالایش در هم گره زد و گفت:
- الان من زندانیام یا تو؟
میکایلا با مردمکهایی باریک و وحشی هیسهیس کرد:
- به هر حال از تخم و ترکهی یه قبیله آدمکش و عوضی چیزی بهتر از تو در نمیاد!
ریکی لبخند سرد و ظالمانهای زد. آن لبخند حتی به چشمان بیاحساس شرقیاش هم نرسید. صدای خونسردش روح میکایلا را بیش از پیش خرد کرد:
- انگاری یه کم شایعات رو دنبال کردی.
چشمان پر از کینهی میکایلا گویای همه چیز بود:
- کیه که از قبیلهی آشغال تو صدمه ندیده باشه؟
چهرهی ریکی همانند یک تکه سنگ مرمر تراشیده شده صاف و جذاب بود. خونآشام چشمانش را تنگ کرد و بلوف زد:
- اوه؟ راستی میدونستی که قراره رئیستون رو ترور کنن؟ اسمش چی بود؟
ابروی راستش را بالا داد:
- ایچیرو؟... هیمورا ایچیرو. درست نمیگم؟
تیر در تاریکی میکایلا درست بر هدف نشسته بود. ...
کتابهای تصادفی
