خون کور: پانیشرز
قسمت: 16
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
تمام بدن آکامه از درد میلرزید. تا به حال اینگونه احساس درماندگی نکرده بود. بارها و بارها به فکر خودکشی افتاده بود اما درست در آخرین لحظه نگاه بیروح مادرش او در لبهی مرگ منصرف مینمود. اشک درد و تنهایی چشمان سیاهش را پر نمود. صورتش از فرط درد سرخ شده بود.
به پهلو چرخید و از میان پاهای پسرها، چشمش به رانمارو افتاد. سرش را باندپیچی کرده بود و تکیه بر درخت داشت. حس میکرد که دندههایش زیر آن همه لگد خرد شده است. دستان ظریف و خاکیاش دیگر تابی برای مقاومت نداشتند.
رانمارو به ابروان کلفتش تای غلیظی داده بود. تکیهاش را از درخت برداشت و جلو رفت. روی پیراهن سیاه دوجویش هنوز اثرات خاک سفالهای خاکستری به چشم میخورد. نفسی گرفت و صدای کلفت قلدر مآبانهاش را بیرون ریخت:
- هـوی!؟ شما عنترا دارین چه گهی میخورین؟
هر سه پسر سمت رانمارو برگشتند. اسم رانمارو ح...
کتابهای تصادفی


