جزیره برمودا
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
به هوش که اومدم، روی تخت دراز کشیده بودم. تخت نرم و راحت و مثل آغوش مادری مهربان، گرم بود. غلتی زدم و خودم رو بیشتر تو پتو پیچوندم. چنان احساس آرامشی داشتم که دوست نداشتم از تخت بیرون بیام و سر کار برم. کمی هم سرم درد میکرد و حتما آقای جونز درک میکرد که یک روز برای خودم احتیاج دارم.
با فکر کردن به رابرت، انگار چراغی در بخش تاریک ذهنم روشن شد. تموم اتفاقات اخیر رو به یاد آوردم. با یه حرکتی سریع، پتو رو کنار زدم و از تخت بیرون پریدم. حرکت ناگهانیام باعث شد بدن کرختم نتونه تعادلش رو حفظ کنه و به زانو روی زمین افتادم.
دستم رو به لبه تخت گرفتم و این بار با احتیاط بلند شدم. دوباره لبه تخت نشستم و سرم رو به دستهام گرفتم. تا چند ساعت دیگه باید برای جونم فرار کنم و من چند لحظه پیش، در خلسه گرما و آرامش تخت فرو رفته بودم. اگر یک سال پیش بود، به هیچی اهمیت نمیدادم. اما الان دوباره میلم برای زندگی روی بیشترین میزان خودش بود. رابرت حق نداشت با من اینکارو بکنه. نباید روی روشن زندگی رو به من نشون میداد و بعد خودش اون تصویر زیبا رو نابود میکرد. رابرت تصور کرده بود با بیهوش کردنم، تموم فرصتهام رو گرفته. ولی تا وقتی نفس میکشم، فرصت برای فرار هست. باید دنبال راه چارهای باشم و اول از همه باید وسایلم رو پیدا کنم. با این فکر، ایستادم و تمام گوشه و کنار اتاق رو از نظر گذروندم.
نور کم و ملایم می تابید، اما برای دیدن کافی بود. اتاق بزرگتر از تصورم به نظر میرسید و اکثر فضاش خالی بود. تخت دو نفره بزرگ و نامرتبی، پشت سرم قرار داشت، که البته تا لحظاتی پیش روش خواب بودم. دو طرف تخت، میزهای عسلی قرار داشتند. روبروی تخت میز توالت قرار داشت و آینه روش، تصویر تخت رو بازتاب میداد. نگاهم به سمت دری در گوشه اتاق حرکت کرد. سمتش رفتم و دستگیرهاش رو چرخوندم. با باز شدن در، حمام و توالت در دیدم قرار گرفت که با پرده از هم جدا میشدند.
با ناامیدی در رو بستم و چرخیدم. پشت سرم دو در دیگه وجود داشت. هر دو در رو با هم باز کردم. کمد پر از لباسهای مختلف راحتی و بیرونی بود. به آسونی میتونستم لباسهایی که برای کمین درون جنگل مناسب بودند رو تشخیص بدم. چند جفت کفش هم پایین لباسها بود. کفشهایی که برای پیادهروی چند روزه تو جنگل و دشت مناسب بودند. اگر یه تفنگ هم کنارشون قرار میگرفت، همه چیز برای شکار آماده می شد.
به خاطر افکار نا به جام و انحراف تمرکزم، از دست خودم عصبانی شدم و سرم رو به کنار کمد کوبیدم. سرم رو به طرفین ت*** دادم تا دوباره حواسم رو جمع کنم. نگاهی سریع به محتویات کمد انداختم. از روی لباسها و سایز کفشها مشخص بود اینجا اتاق یکی از مردای شکارچیه. پس چرا من تو این اتاق بودم؟ به خودم یادآوری کردم، مشغول شدن به سوالهایی که جوابشون الان در دسترسم نیست، اتلاف وقته. پس خودم رو معطل بررسی لباسها و یافتن جواب، نکردم. ل...
با فکر کردن به رابرت، انگار چراغی در بخش تاریک ذهنم روشن شد. تموم اتفاقات اخیر رو به یاد آوردم. با یه حرکتی سریع، پتو رو کنار زدم و از تخت بیرون پریدم. حرکت ناگهانیام باعث شد بدن کرختم نتونه تعادلش رو حفظ کنه و به زانو روی زمین افتادم.
دستم رو به لبه تخت گرفتم و این بار با احتیاط بلند شدم. دوباره لبه تخت نشستم و سرم رو به دستهام گرفتم. تا چند ساعت دیگه باید برای جونم فرار کنم و من چند لحظه پیش، در خلسه گرما و آرامش تخت فرو رفته بودم. اگر یک سال پیش بود، به هیچی اهمیت نمیدادم. اما الان دوباره میلم برای زندگی روی بیشترین میزان خودش بود. رابرت حق نداشت با من اینکارو بکنه. نباید روی روشن زندگی رو به من نشون میداد و بعد خودش اون تصویر زیبا رو نابود میکرد. رابرت تصور کرده بود با بیهوش کردنم، تموم فرصتهام رو گرفته. ولی تا وقتی نفس میکشم، فرصت برای فرار هست. باید دنبال راه چارهای باشم و اول از همه باید وسایلم رو پیدا کنم. با این فکر، ایستادم و تمام گوشه و کنار اتاق رو از نظر گذروندم.
نور کم و ملایم می تابید، اما برای دیدن کافی بود. اتاق بزرگتر از تصورم به نظر میرسید و اکثر فضاش خالی بود. تخت دو نفره بزرگ و نامرتبی، پشت سرم قرار داشت، که البته تا لحظاتی پیش روش خواب بودم. دو طرف تخت، میزهای عسلی قرار داشتند. روبروی تخت میز توالت قرار داشت و آینه روش، تصویر تخت رو بازتاب میداد. نگاهم به سمت دری در گوشه اتاق حرکت کرد. سمتش رفتم و دستگیرهاش رو چرخوندم. با باز شدن در، حمام و توالت در دیدم قرار گرفت که با پرده از هم جدا میشدند.
با ناامیدی در رو بستم و چرخیدم. پشت سرم دو در دیگه وجود داشت. هر دو در رو با هم باز کردم. کمد پر از لباسهای مختلف راحتی و بیرونی بود. به آسونی میتونستم لباسهایی که برای کمین درون جنگل مناسب بودند رو تشخیص بدم. چند جفت کفش هم پایین لباسها بود. کفشهایی که برای پیادهروی چند روزه تو جنگل و دشت مناسب بودند. اگر یه تفنگ هم کنارشون قرار میگرفت، همه چیز برای شکار آماده می شد.
به خاطر افکار نا به جام و انحراف تمرکزم، از دست خودم عصبانی شدم و سرم رو به کنار کمد کوبیدم. سرم رو به طرفین ت*** دادم تا دوباره حواسم رو جمع کنم. نگاهی سریع به محتویات کمد انداختم. از روی لباسها و سایز کفشها مشخص بود اینجا اتاق یکی از مردای شکارچیه. پس چرا من تو این اتاق بودم؟ به خودم یادآوری کردم، مشغول شدن به سوالهایی که جوابشون الان در دسترسم نیست، اتلاف وقته. پس خودم رو معطل بررسی لباسها و یافتن جواب، نکردم. ل...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب جزیره برمودا را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی


