افسانه باروت سرد
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 10: احتمال مرگ
احمد با قدمهای آهسته، خود را به پشت دامیان رساند و گفت: «قربان، مطمئنید؟ دادن تفنگ با ارزشتون به اون وحشی...»
دامیان بدون چشم برداشتن از افقی که خطش را دنبال میکرد پاسخ داد: «مشکلی نیست. تفنگ من هم در نهایت، فقط یه تفنگه.»
-حتی اگه اینطور بگید...
احمد نفسی از سر ناامیدی بیرون داد. اگر دامیان نمیتوانست میراث پدرش را در هنگام روز بزرگ با خود داشته باشد، عملی کردن برنامههای فداییون سخت میشد. با اینحال، نمیتوانست نظرش را به او تحمیل کند، پس به ناچار با تکان دادن سرش تصمیم او را پذیرفت؛ سپس چشمهایش را به سمت او برگرداند تا از قدم بعدی مطمئن شود: دنبالش ک...» اما جملهاش هیچوقت به پایان نرسید.
چیزی که میدید را باور نمیکرد. رگی قرمز، درحال روییدن روی گردن دامیان بود و به مانند ماری از آن بالا میرفت؛ احمد یک پزشک یا عارف نبود، اما نشانههای آن نفرین را خوب میشناخت. همان تاریکی که پادشاه قبلی را زمین زد، حال به سراغ پسرش آمده بود. او چشمانش را باور نمیکرد، پس بی تعلل پرسید: «شاهزاده! اون رگ قرمز روی گردنتون... شما...!»
دامیان کمی از آشکار شدن رازش شوکه شد، اما سریع به خود آمد و پاسخ داد: «آره. بیماری پدرم به من هم ارث رسیده.»
احمد ثانیهای سکوت کرد، آنگاه با حالت تاسف برانگیزی روی زمین افتاد و پس از گذاشتن دستهایش روی سر، زمزمه کرد: «امکان نداره... شما دارید از دستش میدید... امکان نداره... خانواده سلطنتی نفرین شده است...»
جوان اما از واکنش همراهش راضی نبود، پس گفت: «تمومش کن. از همون روزی که تصمیم گرفتم جادو رو یاد بگیرم، خطراتش رو هم میدونستم.»
احمد هنوز به خود نیامده بود: «تمومش کنم... تمومش کنم؟ چرا باید تمومش کنم؟ اگه راجع به رشد بیماری توی بدنت میدونستی چرا مدام از جادو استفاده میکردی؟ نمیخوای زندگی کنی؟ تو...»
کتابهای تصادفی

