افسانه باروت سرد
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 9: دو از یک
-ولم کن.
-ازت خواستم که بشینی.
کلمات به سرعت میان دامیان و پسر رد و بدل میشدند. هیچکدام خیال کوتاه آمدن نداشتند. دلیل رفتار پسرک چه میتوانست باشد؟ غرور؟ ترس؟ جوان نمیدانست. گوش دادن به سخنانش تنها راه ممکن برای فهمیدن بود.
-ولم کن عوضی!
ابروهای شاهزاده گره خوردند: «نکنه شیرین عقلی، چیزی هستی پسر؟ چرا دنبال همچین موجودی راه افتادی؟»
-به تو ربطی نداره!
شاهزاده دستش را روی صورتش گذاشت. هیچ وقت تصور نمیکرد که مجبور شود برای کمک کردن به کسی راضیاش کند؛ گویی هریک از آنها به زبانی غریب سخن میگفت. او سعی کرد با کشیدن یک نفس عمیق خودش را برای ادامه دادن آرام کند: «هااه...! مشکلت چیه؟ دارم سعی میکنم تا کمکت کنم، ولی تو...»
-...دروغه! مطمئنم حتی تلاش هم نمیکنی. تو... همش به خاطر امثال تو... همش تقصیر شماست!
پسر بیدلیل حاشا نمیکرد. دامیان میتوانست احساسش کند، گویی یک سد ذهنی از درد جلوی جلب اعتماد او را میگرفت. میخواست به طفل کمک کند، اما راه گذشتن از سد را نمیدانست؛ پس به لکنت افتاد: «منظورت چی... من... ما... اصلا ربطی...»
-اهمیتی نمیدم! تمومش کن! دروغ گفتن رو تمومش کن! چرا ولم نمیکنی؟
شاهزاده ساکت شد. پسر را درک میکرد، اما کلمات درست را نمیدانست. باید بیرونش میریخت، ولی چگونه؟ بی اختیار، زانو زد. سپس دست آزادش را روی سینه گذاشت و به نرمی گفت: «من، نمیدونم چی از سر گذروندی، و حق داری که به ما اعتماد نداشته باشی، ولی قسم میخورم، من فقط میخوام کمک کنم، قسم میخورم...»
-واقعاً...واقعا حاضری هر کاری بکنی؟
-...آره.
-پس بکشش!
-چ-چی؟
آن جمله سریعتر از آن که شاهزاده بتواند بفهمد بیرون پرید؛ گویی از قبل آماده شده باشد. اگر نمیدانستی، خیال میکردی آن کودک ناتوان و ضعیف، بحثشان را عمدا به این سمت هدایت کرده. شاید میدانسته که پنجههای خود خطری...
کتابهای تصادفی

