افسانه باروت سرد
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 6: غول باستانی
احمد با چنگ زدن به پوست حیوانی که بر روی دوش داشت، آن را نزدیکتر کشید. روزهایی که در جست و جوی شاهزاده گذرانده بود، عادت کردن به شرایط حاکم را آسان تر نمیکردند.
سفر کردن در زمستان شمال، خود به اندازه کافی غیرممکن به نظر میرسید، اما سفر بدون هیچ گرگ یا مرکب مشابهی تنها از یک مجنون بر میآمد. جدا از آن، یورت کوچک احمد به وضوح برای دو نفر ساخته نشده بود؛ در نهایت، بوی گند گل لگد شده به نور چراغ روغنی شاهزاده، که در طول شب حتی یک بار هم خاموش نمیشد میپیوستند تا داشتن یک خواب راحت را برای او غیرممکن کنند.
ناکام از تلاشش برای خواب، احمد بلند شد و وزنش را نصفه و نیمه به روی دیواره ناپایدار یورت انداخت. شاهزاده مثل دو شب گذشته، درحال مطالعه نقشه و نامه درون کیسه یاشار بود.
-هنوز هم کارتون تموم نشده؟ شاهزاده. شما باید بیشتر استراحت کنید.
دامیان با نیم نگاهی حالت صورت احمد را برسی کرد، سپس دوباره سرش را پایین انداخت و قبل از غرق شدن دوباره در نقشههای روبه رویش گفت: «اگه مسیر حرکت بقیه سوارها رو بدونیم میتونیم مطمئنتر قدم برداریم.»
احمد با اخم کوچکی پاسخ داد: «اونها سوارن، ممکن نیست دقیقا از دستورات پیروی کرده باشن. همچنین، مسیری که ما طی میکنیم رو اسبها نمیتونن طی کنن.»
دامیان پس از کج کردن جزئی دهان و چشمانش، نفسی بیرون داد و با بلند کردن یکی از اسناد و اشاره کردن به آن ادامه داد: «سوارها خود مختارن...
کتابهای تصادفی


