فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

افسانه باروت سرد

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 2: طوفان سرب

باد عصر گاهی مثل همیشه برنده نبود، مردار روی دوشش هم وزن زیادی نداشت، اما به دلایلی نمی‌توانست قدم‌هایش را از زمین بلند کند. انگار برف آن اطراف با فرود آمدن پوتین‌های قدیمی و رنگ و رو رفته‌اش، به آن‌ها چنگ می‌زدند و مانع از بلند شدن دوباره آن‌ها می‌شدند. یا تقصیر برف بود، یا به دلیل احساس گناهی که همراه با آن جسد حمل می‌کرد.

احساس عجیبی مدام وجودش را به چالش می‌کشید؛ فرار کرده بود تا مجبور نباشد برای زنده ماندن خونی بریزد، اما گرمای بدن بی‌جانی که رفته رفته محو شدنش را از روی کتش احساس می‌کرد، نشان می‌داد که فرار به این سمت دنیا هم کافی نبوده است.

مدتی از وقتی که مسیر رودخانه را پیش گرفته بود می‌گذشت، اما هنوز نمی‌توانست انعکاس نور خورشید را روی سطح آن ببیند؛ گویی قدم‌هایش به جز سنگین شدن، کوچک‌تر هم شده بودند.

ناتوانی کلافه‌اش می‌کرد. مهم نبود چه تصمیمی بگیرد، سرنوشت همیشه برنامه دیگری داشت. انگار هیچوقت نمی‌توانست از زنجیرهای اسمش آزاد شود. نامی به زبان اشرافی، ولی نفرین گونه. نامش...

-دامیان!

قلبش لرزید؛ امکان نداشت! یک شکارچی دیگر؟ در همچین شرایطی مرگش حتمی بود. امکان نداشت بتواند سریع‌تر از کشیده شدن ماشه تفنگ صیاد برگردد؛ اگر هم می‌توانست، دیگر تیر آماده برای شلیکی نداشت.

برای لحظه‌ای کاملا امیدش را از دست داده بود. دامیان کنترلی روی بدنش نداشت، اما عضلات آموزش دیده و عصب‌های تیزش آماده مرگ نبودند. غریزه بقا مجبورش کرد تا ناخودآگاه به سمت تفنگ خود هجوم برده و آن را به سمت منبع صدا بچرخاند. چشمانش هیچ چیز را ندید، یقین داشت که می‌میرد، ولی نتیجه فرق داشت.

او با موفقیت چرخید، اما عجیب بود که در میانه چرخشش گلوله‌ای بدنش را پاره نکرد، ولی حال می‌توانست از خود دفاع کند! اما فردی که در رو به روی او ایستاده بود باعث شد تمام نگرانی‌هایش را فراموش کند. به ناگهان، لرزش قلبش به یک آرامش عمیق، و سپس به یک افسوس له کننده تبدیل شده بود.

مرد سلاحی در دست نداشت، نیت بدی هم در صورت گرد یا لبخند گرمش دیده نمی‌شد؛ حالت چهره‌اش یا نوع نگاهش، به جای دشمنی، به نظر می‌رسید که خوشحال باشد.

-شاهزاده...شاهزاده دامیان! پس سالمی...

<...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب افسانه باروت سرد را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی