فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 90

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل نود: «ریو پاییزه، آخرای پاییز.» ریو گیج شده بود. «به همین خاطره که باغ انقدر سوت و کوره؟» «ریو، واقعا خاطراتت از بین رفتن؟ نمیتونی به یاد بیاری؟» «لیونل من هیچ مشکلی در بدن یا حافظم ندارم.» به نظر می‌رسید لیونل حرف های ریو رو باور نمیکنه. اون با بی حوصلگی دست هاشو بهم فشار داد. «ریو، تو یه هفته پیش توی حادثه اسب سواری بیهوش شدی.» ریو گیج شد. اون میتونست اسب سواری بکنه اما بسیار دست و پا چلفتی بود. ریو داوطلبانه سوار اسب نمیشد. «آیا من سوار اسب شدم؟» «وقتی بدون مقصد داشتی اسب می روندی، یه تصادف رخ داد. کالسکه سوار تو رو دنبال کرد و دید بیهوش شدی‌.» این برای ریو چیز کاملا جدیدی به شمار می رفت. ریو اسب سواری رو دوست نداشت. اون از احساس تکون خوردن و تاب خوردن زین، خوشش نمی اومد. اون تنها زمانی که به مونت دل رفت، اسب سواری رو یاد گرفت، اما حتی در اون زمان هم به سختی میتونست سوار اسب بشه. «چرا؟ مگه کسی من رو دنبال میکرد؟» ریو شروع به فکر کردن به احتمالات مختلف کرد، که ناگهان سردرد وحشتناکی گرفت. «اه!!» ریو سرش رو تو دستهاش گرفت و ناله کرد. «ریو، ریو؟» لیونل با عجله ریو رو در آغ+وش گرفت و غر زد.... «بهت گفتم زیاده‌روی نکن.» ریو پیشونیش رو فشار داد تا جلوی سردردش رو بگیره. در همون لحظه، ذهنش درگیر بود و فکرش هزار جا می‌رفت. همه این چیز ها برای اینکه فقط یه خواب باشه، خیلی عجیب بود. اگه واقعی بود چه؟ «دکتر رو صدا بزنید!!» بدن ریو کم کم به جلو افتاد. دیدش تار بود و نمیتونست به درستی ببینه. صدای لیونل دوباره بلند شد:«رامبو!!!!! امیلیا!!!!!!» ریو صدای پای دویدن و گفت و گو های بلند رو می‌شنید. برای لحظه‌ای اونقدر سرگیجه داشت، که نمیتونست چیزی رو ببینه. اون در تاریکی احساس تنهایی میکرد. «ل_لیونل، لیونل!!!!!!!» ریو اونقدر ترسیده بود، که بدنش می‌لرزید. لیونل دست‌هاشو گرفت. «ریو، آروم بگیر. من اینجام.» «لیونل، هااا.» «در موردش فکر نکن و سرت رو پاک کن. نفس های عمیق بکش.» ریو دست لیونل رو گرفت و دستوراتش رو دنبال کرد. وقتی پنیک موقع نفس کشیدنش به حالت عادی برگشت، دوباره تونست اطراف رو ببینه. به نظر می‌رسید اون دچار نابینایی موقت شده بود. «آروم بگیر ریو. من همیشه در کنارت میمونم.» لیونل بو+سه‌ای به پشت دست ریو نشوند. لب هایش خشک، با اینحال گرم بودند. «ریو، نفس بکش.» «باشه.» دکتر ها به ریو قرص آرام بخش دادند، ریو قرص هارو خورد و به خواب فرو رفت. ****** وقتی ریو از چرت کوتاهش بلند شد، اون هنوز تو اتاق دوشس بود. خوشبختانه کسی در اطرافش وجود نداشته سردرد ریو از بین رفته بود، به همین خاطر اون از تخت خواب بلند شد و به سمت پنجره رفت. «ها...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب اغوای یک دوک بی‌احساس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی