فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 88

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل هشتاد و هشتم:

پر های سفید خیره کننده‌ای در اطراف ریو می چرخیدند و جلوی میدان دیدش رو می‌گرفتند. زمانی که پرها ناپدید شدند، فضای خالی‌ای آشکار شد. همه چیز به رنگ سفید خالصی بود.

ریو خاطراتش رو دنبال و سعی کرد دلیل حضورش در اونجا رو بفهمه.

``دوباره مردم؟``

ریو جادوی خودش رو رها کرد و از جهان ناپدید شد. درست تر این بود که اون کلا از دنیا محو و پاک شدش. ریو در مورد زندگی های گذشته‌اش فکر کرد.

اون مرد و با استفاده از ابزارهای جادویی زمان رو به عقب برگردوند و گذشته رو تغییر داد. ریو به عنوان خدمتکار ناچیز پرنسس و هم به عنوان دوشس زندگی کرد و بعد مرد.

``همه چیز شبیه یه رویا بود.``

زندگی دومش پر از مجموعه وقایعی بود که باورش سخت محسوب میشد. لیونل اون رو دوست داشت و میخواستش. ازدواجشون کمتر از یکسال طول کشید اما زمانی که ریو با لیونل سپری کرد، براش ارزشمند و زیبا بود.

بله، زمانی که اونها از هم جدا بودند بیشتر از زمانی محسوب میشد که باهم گذرونده بودند. با اینحال، خاطرات زمانی که باهم سپری کردند، خوشحال کننده به شمار می اومد. اون لحظات بهترین ثانیه های عمر ریو بودند.

اما اون ها خوشحالی محسوب میشدند که ریو دیگه هرگز نمیتونست تجربشون کنه.

``من مُردم.``

وقتی ریو سرش رو بلند کرد، شکلی در مقابلش ظاهر شد. فرشته مرگ بود. فرشته مرگ جمجمه‌ای به صورت و ردای مشکی‌ای به تن داشت. مدت زیادی بود که در اون اطراف وجود داشت.

``آیا فلیپه؟``

صرف نظر از این، بعد از مرگ اون هیچ معنایی نداشت..

``حالا چه اتفاقی برام می افته؟``

``هیچ کس در اطرافم نیست، پس بنابراین من تنها کسیم که اینجاست.``

``تنها بودن غم انگیز نیست؟....``

ریو سرش رو تکون داد.

``این یعنی، من تنها کسی هستم که باید فداکاری کنم، درسته؟``

لیونل زنده بود. بقیه افراد هم زنده بودند. همین براش کافی به شمار می رفت. با اینحال، ریو احساس آرامش نکرد. همه چیز بیهوده بود.

``این آخرشه؟ بعد از این دیگه واقعا چیزی نیست؟؟``

«الان میخوای چیکار کنی؟»

همون‌طور که فرشته مرگ حرف میزد، بدن ریو شروع به شناور شدن در هوا کرد. ریو متوجه شد که اون یه روح بدون ماهیت واحد هست... اون میخواست لیونل رو ببینه، اما نمیتونست.

فرشته مرگ با انگشت های استخوانیش به جهتی اشاره کرد. ریو مسیر انگشت فرشته مرگ به پشت شونش رو دنبال کردش.

اون زنی با موهای بلوند رو دید. زن لبخند ملایمی بر لب و شباهت کمی به او داشت. ریو اون چشم هارو می‌شناخت.

``اه.``

اون زنی بود که پرتره‌اش رو در گردنبند داشت.

``شانا؟``

مادر خودش؟؟

شانا زمزمه کرد:«تو خیلی بزرگ شدی، دخترم.»

«م-مادر؟»

ریو به سختی میتونست صبحت کنه. آیا این طبیعی بود که چنین توهماتی داشته باشه؟ این خیلی غیره منتظره بشمار می رفت. ریو همچنین از اینکه مادرش بسیار جوانتر از اون بنظر میرسید، شوکه شد. اما زمانی که در موردش فکر کرد، یادش اومد زمانی که شانا مرد بسیار جوان‌تر...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب اغوای یک دوک بی‌احساس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی