فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 82

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل هشتاد و دوم:

زندگی ای که به دست خود اون شخص به پایان میرسید، نه به دست بقیه.

ریو تلخ خندید:«نه، نمیتونم این کارو کنم.»

این زندگی خیلی ارزشمندتر از این بود، که به پایان برسه. اگه اون جادو رو ول میکرد، ریو نمیتونست عواقبش رو پیش بینی کنه.

اون به لیونل فکر کرد. ریو نمی‌خواست لیونل رو ترک کنه و پشتش رو خالی بکنه. فلیپ سرش رو تکون داد و گفت:«بدن دوشس احتمالا از قبل شروع به نشان دادن علائم غیرطبیعی کرده.»

«اون!!!»

«این آسیب ها به همسرت، دوک هم وارد میشه.»

لیونل تنها کسی بود که ریو رو زنده نگه داشت و اون رو به استقامت واداشت.

«من......من لیونل رو دوست دارم!!!! ما با هم دیگه شادیم.»

«آیا باور داری که قلب اون واقعیه؟ باور داری که این زندگی حقیقی هست؟ شاید اصلا یه توهمی هست که توسط جادو ساخته شده؟؟»

ریو با استفاده از جادو برگشت و فقط هم به خاطر لیونل زندگی کردش. این روزها میبایست شگفت انگیز‌ترین و شادترین روزهای زندگی ریو محسوب میشد.

اما اگه همه اینا توهمی بود که توسط جادو ساخته شده بود، چی؟

زمانی که ریو دست از جادو برمیداشت، همه چیز شبیه به یک سراب ناپدید میشد.

«من، من!!!»

با برگشتن به زمانی که لیونل ریو رو ندیده بود، ریو از این دنیا پاک میشد.

ریو زیر گریه زد و گفت:«تنها چیزی که می‌خوام زنده بودنه! من خوشحالم که زنده هستم!! من به این زندگی برگشتم!! چرا؟؟»

فلیپ با حالتی عبوس جواب داد:« اولیویا دی سنتورن، زمان موعد تو به پایان رسیده.»

ریو ناامید شد.

«اما هنوز یکم وقت تا اون زمان، باقی مونده.»

«تو سرنوشتت رو تغییر دادی، و حتی تقدیر شوهرت هم دچار دگرگونی کردی.»

«خب که چی؟ میخوای اعتراف کنم که در حال ناپدید شدن هستم؟»

«آره، اگه تو روز برنامه ریزی شده نابودی و انقراض رو انتخاب نکنی، بقیه جادوت از کنترل خارج میشه و همه اطرافیانت از این دنیا ناپدید میشن.»

حرف های فلیپ اشتباه بودند. اون حتما دروغ می‌گفت.

ریو یه جادوگر بود‌. اون میخواست بگه که این فرق می‌کنه چون اون با استفاده از ابزار جادویی زمان رو به عقب برگردوند اما میدونست که اینطور نیست...

ریو در حال مرگ بود.

اون دستکش هایی که به دست داشت رو درآورد، ناخن و نوک انگشت هاش نامرئی شده بودند. دستش هنوز وجود داشت اما اون نمیتونست به خوبی دستش رو ببینه.

ریو به نابودی خودش متقاعد شد. اگه اون راست می‌گفت.....

فلیپ نامه‌ای رو به ریو داد.

«وقتی که ذهنت آروم گرفت، این رو بخون.»

******

فلیپ به عمارت دوک نگاهی انداخت. این عمارت بزرگ و غول پیکر، آسمان خاکستری فرا گرفته بود. اون نفسش رو بیرون داد و بخار از دهنش خارج شد.

این زمستان، بسیار سرد و نفس گیر بود. به نظر می‌رسید قرار بود دو یا سه روز دیگر، برف ببارد.

فلیپ زنی با پوست سفید، همچون خلوص برف رو به یاد آورد. اون ج...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب اغوای یک دوک بی‌احساس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی