اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 80
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل هشتاد:
پله ها بلند بودند و اگه لیونل تلو تلو میخورد، هردوی اونها بدجور آسیب میدیدند. ریو مضطرب بود.
اتاق اونها تو طبقه سوم قرار داشت.
«ما قرار نیست همه راه تا طبقه سوم رو اینجوری بریم، مگه نه؟»
«ممکنه.»
لیونل سرشار از اعتماد به نفس بود. چهره دوک نرمتر شد.
«خب، من بهت اعتماد میکنم.»
ریو بی سر و صدا تسلیم اون شد. بعد از اینکه اونها از پلکان مرکزی تا طبقه سوم بالا رفتند و به راهرو رسیدند، لیونل، ریو رو روی زمین گذاشت.
«اون کار سختی بود، نه؟»
درحالیکه ریو وضعیت لیونل رو چک میکرد، دوک به آرومی ابرویی بالا انداخت. این عادتی بشمار میرفت که لیونل باهاش نارضایتیش رو نشون میدادش.
«ریو، آیا من خسته بنظر میرسم؟»
«.......»
ریو به اون نگاهی انداخت. لیونل وقتی ریو رو حمل میکرد، تنفسش دشوار بود. اما در کل، به نظر نمیرسید که اون خسته و فشار زیادی رو پشت سر گذاشته باشه.
«من خوبم، همسرم.»
لیونل پوزخندی زد و ریو رو روی دوشش انداخت، به طوری که انگار میخواست قدرتش رو اثبات کنه.
«هاا؟؟»
بغل و حمل کردن ریو کافی نبود، به همین خاطر اون رو مثل توشهای روی دوشش انداخت. خون به صورتش جهید.
«ل-لیونل!»
ریو احساس سرگیجه داشت. با اینکه ریو پیچ و تاب میخورد، لیونل اون رو رها نکرد.
«ل-لیونل، من اشتباه کردم که تورو به سخره گرفتمم.»
«دیگه خیلی دیره!»
اون از راهرو گذشت و به جلوی اتاق دوشس رسید.
«درو باز کن.»
«.....؟؟؟»
در حالیکه ریو هنوز گیج بود، لیونل وارد اتاق شد.
«همه برن بیرون.»
با دستور دوک، خدمتکار ها همه از اتاق بیرون رفتند. دوم، ریو رو روی تخت دوشس گذاشت.
«آه...»
ریو هنوز گیج بود.
لیونل صورتش رو جلوی صورت ریو آورد. به طوری که انگار نمیتونست بیشتر از این صبر کنه، اون پالتوی خودش رو درآورد و تلاش کرد تا لباس مخملی ریو رو پاره کنه. اما ریو دستش رو گرفت.
«ا-این لباس مورد علاقه منه. بزار خودم درش بیارم.»
«باشه.»
لیونل خندید. در حقیقت، اون حتی کفشهای خودش رو هم درنیاورده بود.
درست لحظه ای که ریو میخواست پالتوش رو دربیاره و با احتیاط دکمه های لباس مخملش رو باز کنه.....
«یه لحظه....»
ریو، لیونل رو روی تخت فشار داد و روش اومد. بدن محکم و سنگینش به ریو فشار آورد.
«بیا یکم اینجوری بمونیم.»
لیونل صورتش رو روی قفسه سینه ریو گذاشت. اون در حالیکه بوی ریو رو نفس میکشید گفت:«این مدل پارچه خیلی ضخیمه. حتی بدتر از پارچه های تابستانی هست.»
«این یه لباس زمستونیه خب.»
لیونل به چهره ریو که از هیجانات سرخ شده بود، خیره شدش. دست های شیطنت آمیزش به حرکت در اومدند و قفسه سینه اون رو نوازش کردند.
«ریو، جلوی من تظاهر به فروتنی نکن.»
«نمیکنم.»
دست ه...
کتابهای تصادفی

