اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 23
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل بیست و سوم
«ریو، تو میخوای کاخ رو ترک کنی؟» ملکه سلینا چهره ای به خود گرفته بود انگار اصلا دلیلش را نمیفهمد:«بعدش میخوای چیکار کنی؟ و به چه حقی؟»
ملکه سلینا واقعا کنجکاو بود:«تو نه پولی داری و نه خونه ای. حتی با وجود اشراف زاده بودن هیچ چیزی نداری. حتی اگه ماریان ازدواج کنه معنیش این نیست که توی وضعیت تو تغییری بوجود میاد ریو کاتانا.»
بله، زندگی ریو به خاندان سلطنتی تعلق داشت.
«.... پس دوک سنتورن با شاهزاده خانم ازدواج میکنه؟»
«البته.»
ریو احساس میکرد وجودش پر از درد است:«دوک سنتورن همه چیز رو میدونه. میدونین چه اتفاقی افتاده ملکه؟ شاهزاده ماریان و لرد.... مارکیز کوئیل، سعی کردن دوک رو بکشن.»
چشمان ملکه لرزیدند، چهره اش سفت شده بود. ریو به او دروغ نمیگفت و ملکه این را میدانست. به آرامی شوک در نگاه ملکه پدیدار شد.
«وایسا، ماریان، مارکیز کوئیل رو آورده تو ماجرا؟ آیا دوک سنتورن این رو هم میدونه؟»
ریو سرش را تکان داد. ملکه دیگر اهمیتی به دخترش نمیداد، فقط بی قراری در چهره اش دیده میشد:«تو واقعا داری واسم دردسر درست میکنی ریو.»
ملکه سلینا برای لحظاتی پیشانی خود را لمس کرد سپس وضعیت را جوری که میخواست تفسیر نمود:«بله، مارکیز خودش یه مشکله. او مرد زنب*اره کسیه که دختر معصوم من رو اغوا کرده که دست به همچین شوخی بزنه.»
ملکه، ریو و ال را که قصد داشتند دخترش را مفتضح کنند ساکت نمود. او زیر لب گفت:«حتی اگر دوک سنتورن بهوش بیاد، هیچ چیزی برای ماریان و ما تغییر نمیکنه. هیچ چیزی...»
ناگهان ریو بیاد دوک سنتورن افتاد.
حتی اگر دوک سنتورن برای خاندان سلطنتی سوگند اتحاد خورده بود، نامزدش، شاهزاده خانم سعی کرده بود او را بکشد تا مجبور نشود با دوک ازدواج کند. وقتی لیونل بهوش می آمد باید تصمیم میگرفت این توافق را حفظ کند یا نه.
«ملکه، لطفا بزارین برم.»
ریو لبهای جمع شده اش را باز کرده و خواسته اش را گفت. همه خواسته اش یک چیز بود: آزادی.
«ملکه، من هر کاری که خواستین رو انجام دادم.»
«چی؟»
«من منتظر موندم تا منو از کاخ بفرستین بیرون. حتی یکبار هم بخاطر ظاهر و سر و وضعم شکایت نکردم.»
«سعی داری چی بگی؟ تازه، مگه این ظاهر چشه؟»
برخلاف سخنانش، ظاهر ملکه سلینا جدی بود:«تو کسی نبودی که این طرز ظاهر رو انتخاب کردی چون خیلی از این شکل خوشت میومد؟»
ریو از این لباس غول آسایی که مجبور به پوشیدن شده وحشت داشت. این لباس را پوشیده و مانند یک زن پیر زندگی میکرد و از ملکه و شاهزاده ماریان شدیدا نفرت داشت.
ملکه سلینا تصور میکرد بخشنده است:«ریو، میتونی این اتاق رو ترک کنی. من آزادت نمیکنم ولی به درخواستت فکر میکنم.»
ریو سرش را پایین نگهداشته و ساکت بود. در آن موقع، اِل که از پشت سر ریو را تماشا میکرد با احتیاط میخواست با ملکه سخن بگوید.
«من فکر میکنم شاهزاده ماریان غذایی که به مادام کاتانا میداده رو مسموم کرده.»
«خب که چی؟ اون نمُرده، مُرده؟»
«چی؟»
ملکه به اِل فرمان داد:...
کتابهای تصادفی


