اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 22
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل بیست و دوم
«من از لیوانی که ماریان تو جشن بهم داده بود نوشیدم. حتما با داروی فلج کننده قاطی بوده.»
«شنیده بودم شاهزاده ماریان از مادام کاتانا متنفره ولی چرا مارکیز به شاهزاده کمک کرده؟»
«اون معشوقه شاهزاده س.»
دهان رامبو بسته شد.
لیونل آن شب مبهم اما پر اشتیاق را بیاد داشت. هرچند یک روز خوابیده بود ولی برای او، این تنها چند ساعت از زمانی که با مادام کاتانا گذرانده بود محسوب میشد.
هرچند او داروی قدرتمندی مصرف کرده بود اما بسختی میتوانست حرکات خودش را تحمل کند. رامبو به لیونل نگاهی انداخته و آهی کشید.
«بازم خیلی بهتر از اون چیزی هستی که انتظارشو داشتم. واقعا خوش شانسی.»
«شانس آوردم؟» لیونل از تخت بیرون آمد:«برو ببین مادام کاتانا کجاست.... همین الان.»
«چرا؟»
«اون نجاتم داد.»
چهره رامبو و میشل محافظ کنار در کاملا سرخ شد. میشل داخل شده و با سرعت در را بست:«لطفا صداتون رو بیارین پایین تر. خیلی بد میشه اگه کسی بشنوه.»
لیونل رو به آندو پرسید:«مراقب ما هستن؟»
آنها سرهایشان را تکان دادند. رامبو غرغری کرد انگار درحال سنجیدن موقعیت بود:«شاهزاده سعی داشته نامزدش رو بکشه معلومه که شاه حواسش به ما هست.»
ماریان خیلی تند رفته بود. هدف از کشتن لیونل چیزی فراتر از بهم زدن نامزدی را نشان میداد. ماریان قطعا از اینکه لیونل زنده بماند خوشحال نمیشد. اینکه چطور با مادام کاتانا رفتار میکرد نیز کاملا آشکار بود.
لیونل به سایه های ساختمان آنسوی پنجره های پوشیده نگاه میکرد. وقتی به نتیجه درستی رسید رو به میشل گفت:«درخواست یک ملاقات خصوصی با اعلی حضرت رو بده و مارکیز کوئیل رو پیدا کن ولی، اینکه مادام کاتانا کجاست اولویت اول ماست.»
«بسیار خب.»
***
یک روز دیگر گذشت. زمان برای ریو بی معنا مینمود. هیچ چیزی نخورده و بخاطر قوز کردن دست و پاهایش سفت شده بودند. تشنگی و گرسنگیش از بین رفته بودند.
او نتوانست خوب بخوابد و دائم بیدار میشد. چشمانش سرخ بودند. اِل که غذای ریو را می آورد. صبح وارد اتاق شد:«ریو، هنوز زنده ای؟»
اِل نگرانش بود و وضعیتش خوب بنظر نمیرسید. اِل جزو کسانی بود که در گذشته وقتی ریو مُرد با او همدردی کرده بود. ریو نه دوستش داشت نه از و بیزار بود. اِل میدانست یک روز او هم مانند ریو حذف خواهد شد.
«بخور، ریو.»
ال نسبت به او محتاط بود هرچند ریو را نبسته بودند اما در بدترین شرایط فیزیکی قرار داشت بهمین دلیل نمیتوانست ال را تهدید کند یا به او آسیب بزند.
«اگه چیزی نخوری نمیتونی زنده بمونی. ما نمیدونیم تا کی ممکنه اینجا زندانی باشی.»
ریو میفهمید که ال نگران اوست. بدون هیچ احساسی نشسته و به سینی سوپ گرم و نان نرمی که ال آورده بود نگاه کرد. ریو سرش را بالا گرفت.
«ال، من یه خواهشی دارم. بزار با ملکه ملاقات کنم.»
«ریو، دیوونه شدی؟»
کتابهای تصادفی