اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 20
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل بیستم
پس این جادو بود.
این اولین جادویی محسوب میشد که ریو از زمان بازگشتش به زندگی انجام داده بود. همین که نور سرخ ظاهر شد، درون جسم لیونل جذب و یکی شد.
«هااه، هااه»
جادو اتاق را روشن کرده بود . رنگ سفید تمام نگاه ریو را پوشاند. برای یک لحظه همه آگاهیش بهم پیچید و بعد دوباره بازگشت. بدن ریو بخاطر از دست دادن قدرتش کاملا سست شد.
وقتی بهوش آمد وضعیت لیونل را بررسی نمود و فهمید که تنفسش به حالت نرمال برگشته است. او خواب بود.
«خدارو شکر.»
اکنون همه چیز به پایان رسیده بود؟
ریو به سمت تختخواب رفته و نشست. سوخت چراغ تقریبا تمام شده بود.
هر چه زمان میگذشت پیشانی چین خورده لیونل آرام میشد. چهره اش نیز ملایم تر بنظر میرسید.
«وقتی بیدار بشی، همه چی بحالت نرمال برمیگرده.»
بلافاصله لیونل چشمهایش را باز کرد و نگاهشان با هم تلاقی کرد.
«تو.... تو....»
از روی نگاه تند و تیز لیونل میشد فهمید که او نمیمیرد.
«ممنونم.» ریو سپاسگذار بود که او زنده مانده است.
آنقدر به خود اعتماد داشت که ابدا بابت هیچ چیزی افسوس نمیخورد:«هر دوی ما قربانی شدیم. استراحت کن دوک.»
ریو برای اطمینان پیدا کردن از اینکه او استراحت میکند چشمهایش را با دست خود بست. هرچند وقتی ریو اینکار را کرد لیونل دستش را هل داد:«تو....»
«من واقعا متاسفم.» ریو میدانست اکنون لیونل ناامیدانه سعی دارد آگاهیش را حفظ کند.
«شاهزاده ماریان دستور داده هردوی ما کشته بشیم. اگه اینجا رو ترک کنی شاید تو خطر بیفتی.»
این هم جای شگفتی نداشت. ماریان میخواست ریو بمیرد حتی با اینکه میدانست دوک به او نگاه هم نمیکند. ریو لطف بازگشتش در زمان را با کمک میراث خودش به او جبران کرد. حالا همه چیز بین آنها برابر بود.
«دوک توی وضعیت خوبی نیست.»
ریو احساس میکرد شاید دوک نتواند بخوبی وضعیت را درک کند فقط نمیدانست این جادوی درمان چه اثرات منفی روی او خواهد گذاشت با این حال چیزی که بیش از همه اهمیت داشت این بود که دوک زنده میماند.
لیونل خمیازه ای کشید:«هی، مادام کاتانا.»
«بهتره استراحت کنی، زندگیت دیگه توی خطر نیست.»
«خودت چی؟»
ریو خندید:«شاهزاده ماریان همین که چشمش به من بیفته واسه کشتنم اقدام میکنه. خب اگه تونستی کاری بکنی بزار از اینجا برم و بفرستم یه جای دور.»
لیونل زیر لب چیزی گفت که چندان واضح نبود و بعد بخواب رفت. ریو هم میخواست استراحت کند اما کار داشت. بعد نوری به اتاق تابید.
«یه نفر ممکنه بیاد.»
روی زمین بخواب رفت جوریکه انگار بیهوش شده و تا صبح بیدار نشد پس اصلا نفهمید وقتی بخواب رفته، دست لیونل دور شانه هایش او قرار گرفته است.
صبح در ناگهان باز شد. ریو وقتی صدای باز شدن قفل در را شنید از جا پرید. نور سراسر اتاق را پر کرد. یک دختر وارد اتاقی شد که ...
کتابهای تصادفی



