اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ششم
وقتی دوک سنتورن برگشت شاهزاده ماریان را با لباس زرد خوشرنگ و افسونگرش دید که در فاصله دورتر ایستاده است. دوک بخاطر این موضوع که ماریان قصد داشت با او صحبت کند برگشته بود.
«شاهزاده میخوان تنها با دوک صحبت کنن.»
«چرا؟»
«این خدمتکار هم باخبر نیست ولی ایشون گفتن موضوع خیلی فوریه.»
دوک کمی فکر کرد بعد رو به خدمتکار ماریان سرش را تکان داد. خیلی محکم فرمان داد:«دنبالم بیا.»
دوک سنتورن با قدمهایی بلند و سریع سراسر محیط باغ تیره را گذراند. وقتی ماریان مجبور شده بود دنبال دوک برود قشقرق براه انداخت پاهای کوچکش نمیتوانستند او را به قدم های سریع و بلند دوک برسانند. برای او اینکار شبیه دویدن با سرعت متوسط بود.
غرغرکنان به خود میگفت:«برای چی اینقدر سریعه؟!»
چند قدم برنداشته بود که از نفس افتاد:«خدای من، دراز بی قواره!»
دوک سنتورن به اندازه یک غول قد بلند بود و در مقایسه با ماریان پاهای بلندی داشت. صورتش زشت و حرکاتش همه پر خشونت بودند درست برعکس یک جنتلمن رفتار میکرد.
«مردک وحشی.»
ماریان ابدا نمیخواست با دوک سنتورن ازدواج کند و بقیه زندگیش را با او بگذراند. در واقع اگر با دوک ازدواج میکرد یا شوهرش را میکشت یا دیوانه میشد. این مرد اصلا برایش مناسب نبود.
ماریان لبه های لباس پف دار خودش را چنگ زد، درحالیکه نفس نفس میزد تقلا کنان پیش می آمد. دوک سنتورن مکثی کرد تا او نیز برسد. چشمانش سرد و بی احساس بودند.
«شاهزاده ماریان، چیزی هست که بخواین درباره ش باهام حرف بزنین؟»
ماریان دهانش را باز کرد ولی برای لحظه ای زبانش بند آمد و در عین حال سعی داشت نفس بکشد. پیش خودش فکر کرد باید وانمود کند خیلی مودب است تا بتواند دوک را وادار به لغو ازدواجشان نماید.
«دوک لیونل، ما باید درباره موضوعی حرف بزنیم. ما نامزد هستیم اینطور نیست؟»
دوک سنتورن ابرویش را بالا برد تمام بار توجهش را روی شاهزاده خانم معطوف نمود:«منظورتون چیه؟»
ماریان از رفتار سرد و گستاخانه او نفرت داشت:«موضوع خصوصیه نباید اینجا صحبت کنیم.»
«پس راه رو نشونم بدین.» لیونل با تکان دادن سرش رو به ماریان مسیر را خواست.
البته همین یک حرکت کوچک کافی بود تا ماریان احساس کند چیزی نمانده سرش از خشم متلاشی شود. بنظر میرسید لیونل قصد ندارد در برابر او زانو بزند، ذره ای ادب سرش نمیشد که باید با شاهزاده ای در جایگاه او چه شیوه ای را بکار بگیرد.
«از این طرف لطفا.»
برای یکبار خودش را کنترل کرد تا جلوی خشمش را گرفته و منفجر نشود. هرچند در زیر هر کلمه ای که برای آرام کردن خودش میگفت آن خشم مانند دیگ جوشانی قل قل میکرد.
همیشه برایش سخت بود تا با این مرد ملاقاتی رو در رو داشته باشد. انگار میخواست با یک مجسمه سنگی حرف بزند. هرچه زودتر از شرش خلاص میشد بهتر بود.
ماریان با سرعت راه میرفت. لیونل دنبالش میرفت هرچند با قدمهایی آهسته و خیلی آرام. حتی این حرکت هم احساسات شاهزاده خانم را آتش میزد.
در مسیر باغ تاریک یک گروه نگهبان به صف شده بودند. ماریان وقتی به هزارتوی باغ رسید متوقف شد. خدمتکار ماریان هشیارانه آنها را در پشت پرچین ها پنهان کرده بود. یک لایه سنگین تاریک سراسر مسیر را پوشانده بود و سایه درختان گرداگرد آنها محدوده سایه هایشان را هم میگرفت.
تنها صدایی که شنیده میشد صدای ملخک های پنهان شده در میان شاخه ها بود. هردوی آنها کناری ایستادند. برای یک لحظه سکوت در بینشان باقی ماند.
ماریان چرخید و با نگاه خیره لیونل روبرو شد. از اینکه مجبور بود برای نگاه کردن به او اینطور سرش را بالا بگیرد متنفر بود. از آنجایی که لیونل از او بلندتر بود این طرز نگاه غرورش را خدشه دار میکرد...
کتابهای تصادفی


