فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل اول

کنت کاتانا پدرخوانده ریو گفت:«تو بچه ای هستی که بد بختی میاره.»

مادر ریو، پس از بدنیا آوردنش فوت کرد. ریو مانند مادرش زیبا نبود. او دختری زشت با موهایی سیاه و چهره ای رنگ پریده بود. شبیه جسد بنظر میرسید و بدنش هیچ انحنای زیبایی نداشت. دختری قد بلند بود که نه بامزه به نظر میرسید نه خجالتی...

وقتی ریو به 14 سالگی رسید از خاندان سلطنتی درخواستی برای خدمتکار شدن دریافت نمود. پدرخوانده اش خوشحال بود که میتوانست در برابر پول خوبی از دست او خلاص شود.

زمان گذشت. هفت سال بعد ...

در سن 21 سالگی، ریو در شرف مرگ بود. او به زندانی که در آن حبس بود نگاهی افکند. بنظر میرسید اگر همینجا بمیرد هیچ کسی اهمیت نمیدهد.

ریو به سنگینی نفس کشید:«کجای زندگیم اشتباه پیش رفت؟!»

از زمانی که زندانی شده بود چقدر میگذشت؟

وسط زمستان بود، دست و پاهایش از سرمای سخت بی حس شده بودند. سرما فضای زیر زمین را در بر گرفته و همه آن مکان را پوشانده بود. مدت زیادی بود که احساس گرسنگی میکرد.

«من نمیخوام بمیرم ....»

ریو نا امیدانه زندگی کرده و امیدوار بود از این مکان رها شود. با وجود دانستن رازهای خاندان سلطنتی، چشم و گوش و دهان خود را بسته بود. چنان خودش را زشت نمود که از یاد برد قبلا چه شکلی بوده است.

ریو نام شخصی که بشدت از او نفرت داشت را مانند سرود میخواند:«ماریان ... ماریان....»

ماریان ...

او در اینجا زندانی شده بود زیرا از رازهای شاهزاده خانم ماریان خبر داشت.

«شاید واقعا اینجا بمیرم. .....»

ماریان ....

دوشس کنونی سنتورن، ماریان، با دوک سنتورِن ازدواج کرده بود. او تنها شاهزاده از خاندان سلطنتی بود که با بهترین مرد این کشور ازدواج کرد. هیچ کسی درون این کاخ نمیدانست که این شاهزاده خانم فرشته گون جوان و زیبا چه انسان ولنگار و بی و قید و بندی است.

«چرا من باید اینجا زندانی شم؟ چرا؟؟!»

چشمانش کاسه خون بودند، موهای خود را میکشید، سرش را بالا گرفت به دیوارهای سیاهچال خیره شد. حواس چندگانه اش در این سیاهچال تیزتر شده بود صدای پاهایی را شنید که از دور دست نزدیک میشدند.

«اون داره میاد ...»

بعد از مدتی طولانی، یک خدمتکار، اِلی همراه با مشعلی در دست وارد شد. پشت سرش، شاهزاده ماریان با لباسی از خز سفید می آمد. ریو نمیتوانست چشمانش را باز کند و نور کور کننده مشعل در جلوی نگاهش قرار داشت. زیرا در تمام این مدت درون سیاهچال چشمانش به تاریکی عادت کرده بودند.

همین که چشمانش با نور سازگار شد، چهره ماریان را در برابر خود دید. ماریان اخم کرده و می ترسید کت خز زیبایش کثیف شود. او به ریو خیره شد و گفت:«وقتی اینجا بودی به کارهات فکر کردی؟!»

«.... شاهزاده ماریان.»

دهان ریو با حرفهای ماریان بسته شد:«چرا مثل همیشه التماس نمیکنی؟!»

«اگه اینکارو بکنم نجاتم میدی؟!»

«میتونم بهش فکر کنم.» ماریان لبانش را با لبخندی فرشته وار جمع کرد و...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب اغوای یک دوک بی‌احساس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی