پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 40
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل چهل
«واای! دیگه تموم شد، یوگاچی!»
یه روز قبل از آخرین امتحان نهایی ترم دوم بود.
«صدات خیلی بلنده...»
با اینکه همهی کلاس دیگه بهش عادت کرده بودن، اما هنوز هم آزاردهنده بود.
نمیتونه حداقل موقع ناهار ساکت باشه؟
«این بده! دیگه تموم شد...»
«چی بده...؟»
به دلایلی، مینای هنوز حتی به ناهارش دست هم نزده بود و کتاب تاریخ ژاپنیش رو رو روی میز باز کرده بود.
چطور ممکنه این دختر درس خوندن رو به غذا خوردن ترجیح بده؟
دنیا داره به آخر میرسه؟!
«این قسمتش رو اشتباه نوشتم...»
«اوه.»
این خوب نیست.
«واسه من آه نکش! من خیلییی ناراحتم! این دفعه خیلی درس خونده بودم.»
«دیگه داری بیش از حد واکنش نشون میدی، حتی اگه یه ذرهش رو اشتباه نوشته باشی، زیاد مشکلساز نیست.»
«خب، یکم از یه ذره بیشتره، من بیشترش رو اشتباه نوشتم.»
«ها...؟!»
اصلا با عقل جور درنمیاد.
مطمئنی؟
«سلام بچهها، اوه، مشکلی پیش اومده؟ به نظر میاد اوقات سختی رو سپری میکنی مینای چان.»
«سنبا کوون...!»
با همون لحن بیخیال همیشگیش، هارومی با یه نون تو دستش از بوفه اومد.
طبق عادت، اون یه صندلی خالی پیدا کرد و روی اون نشست. حلقهی سه نفری متشکل از من، مینای و هارومی دوباره تشکیل شد.
اخیراً، دیدن این جمع سه نفره به منظرهای آشنا تبدیل شده بود.
ترکیب ناموزونی بود، احتمالا از نظر بقیه این یه صحنهی عجیب و غریب بود.
«واو، تو هیچ وقت آدم رو ناامید نمیکنی، مینای چان.»
«یه جوری حرف میزنی، انگار تقصیر منه.»
«بله، این کاملا تقصیر خودته.»
همزمان با یکی به دو کردن با مینای، هارومی کتاب انگلیسیش رو باز کرد و شروع به نگاه کردن بهش کرد.
خب، اینکه هردوشون دارن سخت درس میخونن تحسینبرانگیزه.
احتمالا این به خاطر تا...
کتابهای تصادفی

