پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 37
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل سی و هفتم
«خیلی خوشمزه بود...»
«داد نزن. بیا کمک کن تمیزش کنیم.»
«ههههه. باشه.»
بعد از اون، ما بقیهی وقتمونو مثل دیروز سپری کردیم، و هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد.
به طور خلاصه، درس خوندن و سفارش غذا از بیرون.
الان ما داشتیم وظایف تمیزکاری بعد از غذا رو تقسیم میکردیم.
«اما، نمیدونستم یوگا اینقدر باملاحظه است که حتی برامون آبمیوه خریده.»
«دیروز حتی نمیدونستم که قراره تو خونهی من شام بخوریم. دیشب بعد از رسوندن شیزکی یکم خریدم.»
«خیلی ممنون، خوب، خوشحالم که یوگا بزرگ شده، واقعاً خوشحالم.»
«تو دیگه کی هستی؟ والدینم؟»
«من پرستاربچتم.»
«من بچه نیستم.»
تموم زبالهها رو جمع کردم و مستقیماً سراغ سطل آشغال تو پذیرایی رفتم.
به خاطر آشغالای دیروز، دیگه تقریباً پر شده بود.
فکر کنم امشب باید خالیش کنم.
«چرا داری از لحن رسمی استفاده میکنی، شیزوکی چان؟»
وقتی به اتاقم برگشتم، مینای از شیزوکی پرسید.
«نمیدونم چطور باید به این سوال جواب بدم... این یه عادته که من از بچگی دارم، دارم سعی میکنم درستش کنم.»
«نه، لازم نیست درستش کنی، این بخشی از جذابیتته.»
«اینجوریه؟...»
«آره، درسته. تو هم بعضی وقتا حرف حساب میزنی، سنبا کو+ن.»
«به هر حال، حرف حساب زدن شعار منه.»
شیزوکی دستشو جلوی صورتش گرفته بود و داشت سعی میکرد خندشو قایم کنه. مثل همیشه خوشحال به نظر میرسید.
«نمیدونم باید اینو بپرسم یا نه...»
«لطفاً ادامه بده، چیه؟»
«چرا تو مدرسه شخصیتت رو عوض میکنی، شیزوکی چان؟»
«آمم...»
در واقع این چیزی بود که منم دربارش کنجکاو بودم....
کتابهای تصادفی

