پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 27
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل بیست و هفتم
روز دوشنبه تو وقت ناهار بود.
طبق معمول، دوباره داشتم یه مانگای شوجو میخوندم.
امروز داشتم "دختر بیسکویتی" رو که قبلا قرض گرفته بودم میخوندم.
پایانش دردناکه، اما هنوز هم یه شاهکاره.
با توجه به چیزهایی که تو اینترنت نوشته بود، از ابتدای داستان اشارههای زیادی به نحوهی پایان داستان شده، بنابراین تصمیم گرفتم یه بار دیگه با این دید بخونمش.
آمم... ولی بعدش اون قراره بمیره...
حتی اگه بارها و بارها بخونیش، بازم از غمانگیز بودنش کم نمیشه.
داشتم سعی میکردم داستان رو با دیدی مثبت برای خودم هضم کنم، اما شاید فقط دارم نمک رو زخمم میپاشم.
دفعه ی دیگه از شیزوکی میخوام یه داستان شادتر برام انتخاب کنه.
«یــوووو هوووو.»
«تو دیگه چه خری هستی؟»
«حافظهت وحشتناکه.»
این مینای بود، که دزدکی پشت من اومده بود و یهویی فریاد زد.
اون هیچ وقت از اذیت کردن من خسته نمیشه.
«از جون آدم نحیفی مثل من چی میخوای؟»
«من اینجا هیچ کار بخصوصی ندارم، حوصلهم سر رفته بود، اومدم یکم خوش بگذرونم.»
«اینجا صد تا آدم دیگه هم هست که میتونی باهاشون وقت بگذرونی، میدونی که؟»
اگه درست یادم باشه، مینای دوستهای زیادی داشت، حتی تو کلاس هم اون هیچ وقت به یه گروه خاص تعلق نداشت و همیشه از این شاخه به اون شاخه میپرید.
تازگیها متوجه شدم که در واقع شخصیتش اینجوریه، اما حدس میزنم میشه این رو به عنوان یه ویژگی مثبت در نظر گرفت.
و به همین خاطر بود که اون نباید دلیلی برای اومدن سراغ من داشته باشه.
«این که اشکالی نداره، من دیگه دوست یوگاچی هستم.»
«ما باهم دوستیم؟»
کی این اتفاق افتاد؟! من که چیزی دربارهش نشنیدم!
و این اسم مستعار عجیب و غریب دیگه چی...
کتابهای تصادفی
