پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 25
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل بیست و پنجم
روز بعد از اون حادثهی وصفناپذیر بود.
از اونجایی که آخر هفته بود، من امروزم کار پارهوقتم تو غذارسون رو انجام میدم.
از اوایل صبح تا بعد از ظهر سخت مشغول کار بودم و عصر هم برای امتحانات نهایی درس خوندم.
بعد از خوردن شام، دوباره سراغ تحویل رفتم.
از درخواستهای تحویلی که به گوشیم ارسال میشد، اونهایی رو انتخاب میکردم که به نظر دستمزد خوبی داشتن.
بعد از اینکه چندین بار این کارو انجام دادم، درآمد امروزم از چیزی که انتظار داشتم بیشتر شده بود.
«غذارسون اینجاست.»
«ممنون بابت کار سختت.»
«متشکرم.»
این بار مشتری یه خانم جوان بود که خیلی دوستانه برخورد کرد.
دیدن همچین آدمهایی، باعث میشه که احساس بهتری داشته باشم.
برای همین تصمیم گرفتم یه تحویل دیگه هم انجام بدم.
از بین پیامهای درخواست، یه خوبش رو انتخاب کردم و دکمهی تایید رو فشار دادم.
غذای دریایی سفارش داده شده رو از رستوران تحویل گرفتم و داخل جعبهی تحویل گذاشتم.
سوار دوچرخهم شدم و به سمت محل تحویل بسته به راه افتادم.
توی راه، از کنار یه دانشآموز که یونیفرم مدرسهی ما رو پوشیده بود گذشتم.
همونطور که شیزوکی قبلا گفته بود، انگار دانشآموزهای زیادی از مدرسهی ما این اطراف زندگی میکنن.
«پس اینجاست؟»
فقط محض اطمینان، آدرس رو یه بار دیگه از روی نقشهی گوشیم بررسی کردم.
اینجا یه خونهی معمولیه، ولی مطمئنم که اینجاست.
همچین چیزی یکم غیر معموله، از اونجایی که اکثر کاربرهای غدارسون تو آپارتمانها زندگی میکنن.
وقتی زنگ در رو زدم، صدای قدمهای کسی رو از داخل خونه شنیدم.
چندبار صدای تق تق شنیده شد و بعدش در باز شد.
با چهرهای بیحالت، بدون اینکه فکر کنم، جملات معمول خودم رو به زبون آوردم.
«غذارسون اینجاست.»
«عه؟! اینکه هاسومی کون خودمونه!»
«ها؟»
کسی که بیرون اومده بود، چهرهای آشنا داشت.
چشمهاش بزرگ و کشیده بود، و موهای سیاهش حتی تو شب هم میدرخشید.
و هالهای پرانرژی داشت که باعث میشد احساس کنم میخوام از جام بپرم.
نگاهی به پلاک اسم خونه انداختم.
...کتابهای تصادفی



