پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 23
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل بیست و سوم
البته، قرار نیست من یهو بپرم بیرون و شروع به دعوا کنم.
قرار نیست اینقدر زود قضاوت کنم.
و اگر مراقب نباشم، ممکنه تو زندگی عشقی شیزوکی دخالت کنم.
خودم رو پشت درختها قایم کردم، مواظب بودم که اون دوتا متوجه من نشن.
فکر کنم از اینجا بتونم حرفهاشون رو بشنوم.
از استراق سمع احساس خوبی ندارم، اما فکر نمیکنم نادیده گرفتنشون هم کار خوبی باشه.
اگه به نظر خوب بیان، فوراً از اینجا میرم.
خب، راستش، یجورایی دارم واسه خودم بهانه میارم.
«یالا، بیا بریم کارائوکه، بقیه هم دارن میرن یه جا دیگه.»
«اما، اما... داره دیر میشه، میدونی...»
خوشبختانه، به نظر نمیرسید نیاز به خشونت باشه.
هرچند، هنوز مطمئن نیستم گرفتن بازوی یه دختر کار خوبی باشه.
در هر صورت، طبیعتاً، شیزوکی تو حالت زرق و برقی خودش بود. درخشش اون، حتی تو جای کم نوری مثل اینجا، واقعاً خیرهکننده بود.
با موهای مواج درخشان و پوست سفید روشنش، شیزوکی به نظر میدرخشید.
«اگه اونا بفهمن ما هیچ کاری نکردیم، فکر میکنن ما احمقیم. بعلاوه، امروز بارها به من نگاه کردی، فکر نمیکنی ما به هم احساس داشته باشیم؟»
«عهه آممم... بیخیال بابا، دیگه بسه.»
از لحن صدای شیزوکی میتونستم بفهمم اون میخواد یه جورایی این شرایط رو به عنوان یه شوخی جمعش کنه.
اما اون یارو به نظر نمیرسید بخواد عقب بکشه.
برداشتم از شرایط اینه که شیزوکی به اینجوری بازیگری کردن عادت داره.
«فقط یکم طول میکشه، بیا بر...
کتابهای تصادفی

