پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 17
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل هفدهم
کلاس ششم تموم شد و زنگ پایان روز به صدا دراومد.
بچههای کلاس به گروههای کوچیکی تقسیم شدن و درحالی که داشتن از کلاس درس خارج میشدن با خوشحالی با هم حرف میزدن.
لازم به گفتن نیست، اما هیچ کدوم به سمت من نیومدن.
با این حال، امروز من کاری برای انجام دادن داشتم.
اینکه اینجوری صداش کنیم اغراقآمیز بود، اما چون چیزی بود که من باید انجامش میدادم هنوز هم یه کار بود.
من تخته پاککن رو برداشتم تا تختهسیاه داخل کلاس رو پاک کنم.
وقتی این رو تموم کردم، باید کلاس رو تمیز کنم و دفتر گزارش کلاسی رو بنویسم.
به طور خلاصه، من دارم وظیفهی کلاسی رو انجام میدم.
{سرفه}
گرد و خاکی که از تخته سیاه بلند شد، من رو به سرفه انداخت.
لعنت بهش، نمیتونستن از تختههای وایتبورد استفاده کنن؟
استفاده از گچ و تخته سیاه شاید برای طبیعت مفید باشه، اما تمیز کردنش کار زیادی میبره.
«هممم...»
فکر میکردم هر روز دو نفر مسئول وظیفهی کلاسی هستن.
اون یکی، فکر کنم باید...
«ها-هاسومی کون.»
«همم.»
یکی یهویی اسمم رو صدا زد و من به سمت منبع صدا چرخیدم.
شیزوکی میوری توی چارچوب در ایستاده بود، و در حالی که دستهاش رو روی سینهش گذاشته بود داشت نفس نفس میزد.
متوجه شدم که کس دیگهای به جز ما تو کلاس نیست.
«متاسفم، متاسفم، من کاملا یادم رفته بود که امروز نوبت وظیفهی کلاسی منه.»
آره، فکر کنم اون یکی شیزوکی بود.
حالا که فکرش رو میکنم، احتمالا این دومین باریه که ما تو مدرسه با هم صحبت میکنیم.
«اوه، خوبه که حداقل یادت اومد.»
«خیلی بدجنسی.»
«پس من تخته سیاه و تخته پاککن رو به تو میسپارم.»
«هان...؟ باشه.»
من از این کار خوشم نمیاد چون خیلی پر سر و صداس و تختهپاککنم بوی خیلی...
کتابهای تصادفی
