پدر نامیرا
قسمت: 17
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 17: پدرِ متحرک (walking daddy)
صدای قدمها نزدیک شد و من شروع کردم به سر درآوردن از اون زمزمهها. صداشون شبیه یه زن به نظر میرسید.
«خانم هان، کارمون با شیفت شب تموم شده؟»
زن دیگر آهی کشید و گفت: «احتمالاً دیگه نمیتونیم شیفت شب رو انجام بدیم. دیگه خونی از اونها نداریم که بدنمون رو باهاش آغشته کنیم.»
«چه اتفاقی سر مردمی که دنبال بدن مرده ``اونها`` و غذا رفته بودن، افتاد؟»
«تیم جستوجو؟ منظورم اینه وقتی که هر دفعه نصف تیم برنمیگردن، چه کسی میخواد داوطلب بشه؟ با این وضع همه ما به زودی میمیریم.»
اوضاع به نفع اونها پیش نمیرفت. برام جای سوال بود که چند نفر از افراد اون زن زنده برنگشتند، که اون همچین حرفی رو میزنه.
من میدونستم برای کسی راحت نیست که جون خودش رو به خطر بندازه، اما اگه اونها افرادی داشتند که میخواستند از اونها محافظت کنند، هیچ چاره دیگهای جلوی روشون قرار نداشت.
با دور شدن صداشون به استراق سمعام ادامه دادم.
«خانم هان، چند تا مرد باقی موندن؟»
«منم دوست دارم بدونم. میدونی که اخبار مربوط به تیم جستوجو همیشه تغییر میکنه.»
زن آهی دیگر کشید. «روز به روز همه چیز عجیبتر میشه.»
«چه کاری از دست ما برمیاد؟ احتمالاً به این دلیله که همه ایدههای متفاوتی در مورد نحوه اجرای کارها داشتن.»
مکالمه در مورد تعداد باقیمانده مردان به طور خودکار به بحث در مورد تیم جستوجو منتقل شده بود و این معنا رو میداد که تیم جستوجو فقط از مردان تشکیل شده بود.
به نظر میاومد که این گروه از بازماندهها مسئولیتهای خودشون رو به خوبی تقسیم کرده بودند. در این دنیای جهنمی، شکی وجود نداشت که قدرت بدنی ارزشمند به شمار میرفت و این امر مسلم بود که مردها برای زنده ماندن شانس بیشتری نسبت به زنها داشتند. به نظر میرسید که مردها برای پیدا کردن آذوقه به بیرون رفته بودند درحالیکه زنها برای محافظت از مدرسه پشت سر قرار گرفته بودند. با این حال نتونستم به این فکر نکنم که منظور اون زن از اینکه گفته بود همه اونها ایدههای متفاوتی در مورد نحوه اجرای کارها دارند، چی هست.... قدمهای اونها دور و دورتر میشد و من با سوالات بدون پاسخ رها شدم.
از این فرصت به دست اومده استفاده کردم و از سنگری که راهروی طبقه اول رو مسدود کرده بود گذشتم و به کلاسی که نورهای سوسو زن داشت رسیدم. دو تا از کلاسها داخلشون شمع روشن کرده بودند. بیشتر شیشهها شکسته بودند و پردهها یا پاره شده بودند یا گرد و غبار زیادی روشون قرار داشت.
به دو کلاس نگاهی انداختم و حدود سی نفر از بازماندهها رو شمردم. بازماندگان اینجا از کودکان و سالمندان مراقبت میکردند. انگار هنوز انسانیت خودشون رو رها نکرده بودند. با علم به این دانش، آماده شدم تا به عقب برگردم.
در آن لحظه نور سوسو زنی رو در انتهای راهرو دیدم.
«این دفتر مدیره؟ یا اتاق وظیفه شبانه؟»
به اون سمت رفتم تا از قضیه سر در بیارم. به خاطر نور ضعیفی که از اتاق ساطع میشد، حدس زدم که کسی اونجا هست و باید میفهمیدم که اونها میخوان چیکار بکنند.
نزدیکتر که شدم صدای چند نفر رو از داخل شنیدم.
«معلمهای زن هم باید به گروه جستوجو بپیوندن.»
«من چیزی در این مورد گفتم؟ میدونم چیزی که داری میگی درسته. اما چیزی که میخوام بدونم اینه که اگه زنا هم به تیم جستوجو کمک کنن، پس چه کسی نگهبانی میده؟»
«جواب این سوالت آسون نیست؟ ما میتونیم از کسایی که اینجا باقی میمونن بخوایم تا این کارو برامون انجام بدن.»
«چه کسی؟ بچهها یا اون افراد پیر و سالمند؟ به نظرت چه کاری از دست اونها برمیاد؟ توانایی این کار رو اصلا دارن؟»
«برای اینکه این وضعیتو پشت سر بذاریم، همه باید با همدیگه کار کنن.»
هر دو طرف نقطه نظر درستی داشتند، اما مدیر مدرسه و زن مرموز به بحث ادامه دادند.
``ولی چرا؟``
به...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب پدر نامیرا را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی
