پدر نامیرا
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 10: پدرِ متحرک (walking daddy)
هق زدن.
من مداد رنگیها رو رها کردم و خیلی سریع نگاهم رو پایین انداختم. لب پایینم رو گاز گرفتم و جلوی خودم رو گرفتم تا فریاد وحشتناک دیگهای از دهنم خارج نشه. در حالی که من دیگه از نقاشی کشیدن دست کشیده بودم، سویئون مداد رنگی رو برداشت و شروع به کشیدن یه چیزی بالای نقاشی من کرد.
مردی بود که بازی کردن بچههای دیگه رو تماشا میکرد. اون مرد لبخندی به لب داشت و چشماش پر از کنجکاوی بود. من به مرد توی نقاشی اشاره کردم و بعد به خودم اشاره زدم. با خودم فکر کردم که آیا منظور اون همینه. سویئون بدون گفتن هیچ کلمهای، فقط سرش رو تکون داد. سر تکون دادنش بیش از هر کلمهای معنا منتقل میکرد.
"آیا اون من رو بهعنوان پدرش میپذیره؟ با اینکه من شبیه یه هیولا بهنظر میرسم... اون فکر میکنه من باباشم؟"
مرد توی نقاشی با لبخند درخشانش. این نشانه امید و پذیرش بود. اون تمایل داشت تا به من اجازه بده که باهاش بمونم. دیگه نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم.
بلند زیر گریه زدم. سویئون در ابتدا نمیدونست که چیکار بکنه اما همونطور که از نزدیک به من نگاه میکرد، شروع به قلقلک دادن مچ دستم کرد. این کاری بود وقتی که انسان بودم برای سر به سر گذاشتن باهاش انجام میدادم. با فکر کردن در این باره، اشکام دوباره شروع به ریختن کرد.
"کوچولوی من، شیرین من، خیلی باهوش ومهربونه"
کلمات برای بیان احساساتی که تو وجودم فوران کرده بود، کافی بهشمار نمیرفت. تو اون لحظه.... بهطور باورنکردنی احساس زنده بودن کردم. من محکم اون رو در آغوش گرفتم. اون کامل گاردش رو نسبت به من رو پایین نیاورده بود و میتونستم عصبی بودنش رو حس کنم. با اینحال، متوجه لرزش بدن من شد و به آرومی روی خوشش نسبت به من رو باز کرد. بعد از مدتی، اون با احتیاط تمام شروع به نوازش کردن پشت من کرد.
تعجب به من غلبه کرد. بهنظر میرسید که اون کاملاً درک میکنه که چه کاری باید انجام بده. من هر راهی رو پیدا کردم که از اون تعریف کنم و قدردانیم رو بهش نشون بدم؛ اما البته که من فقط صداهای زوزه مانندی میکشم.
* * *
به این فکر کردم که چند شب اشک سرکوب شده و فرو خورده از چشمهای من سرازیر شده. شونههام مثل یه حوله خیس از این گریه کردن شل و ول و خمیده شده بود. سویئون تو آغوشم قرار داشت. با شنیدن گریه من، اونم پا به پای من گریه کرده بود. دخترم که از اون همه گریه کردن خسته شده بود، حالا مثل یه فرشته تو بغلم به خواب رفته بود. حالا هرچقدر که دلم میخواست، میتونستم ببینمش. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و لبخند زدم.
چشمام رو بستم و از لحظه فراموش نشدنی اون که دوباره من رو بابا صدا کرد لذت بردم.
خاطرات اولین باری که من رو بابا صدا زد رو به یاد آوردم. اون تاتیتاتی کرد و برای من کلمه "بابا" رو زمزمه کرده بود. لبخندم روی صورتم نشست. این شادی که مدتها آرزوش رو داشتم بسیار شیرین و خیره کننده محسوب میشد. اگر این یه رویا بود، هرگز دلم نمیخواست به پایان برسه.
«گررر... گررر.»
صدای "زامبیها" رو از میان شیشههای شکسته بالکن میشنیدم. این فریادی بود که هنگام جستجوی طُعمه سر میدادند. میتونستم بگم که از دور میاد. از جهتی که میاومد، تصور کردم که بازماندگان دیگهای هم تو آپارتمانهای مختلف هستند.
تا زمانی که من کنار سویئون بودم، اونها هرگز به ما حمله نمیکردند. در حقیقت اونها نمیتونستن حمله کنند، چون من اینجا بودم. توی سلسله مراتب این موجودات، من بالای هرم قرار داشتم. امکان نداشت این موجوداتی که بهشدت از من میترسیدند، به این مکان نزدیک بشن.
من به سویئون که مثل یه بچه کوچولو خوابیده بود، نگاه کردم و هر چیزی که توی بیرون داشت اتفاق میافتاد رو نادیده گرفتم. در حال حاضر.... تنها چیزی که میخواستم این بود که کنار دخترم باشم. دوباره میخواستم گرمای اون رو با دستام احساس کنم.
اما صدای فریادشون نزدیک و نزدیکتر میشد. من چهرهام رو در هم کشیدم و سویئون رو بلند کردم. دخترم رو روی تخت گذاشتم و سنگر ر...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب پدر نامیرا را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی
