پدر نامیرا
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 9: پدرِ متحرک (walking daddy)
من با حالت بیتفاوت به کاری که اون زامبی داشت میکرد، خیره شدم. برخلاف اونهایی که کنارش بودند، اون موجود بیحرکت ایستاده بود و صورتش رو پایین انداخته بود.
"این موجود... چرا بههم ریخته هست؟ چرا به زمین خیره شده؟ دنبال چیزی میگرده؟"
بهطوری که انگار ذهنمو خونده بود، ناگهان به سمتم چرخید. از اونجایی که بهنظر میرسید «اون زامبی» همان کاری رو که من به اون میگفتم رو انجام میداد، سعی کردم به اون دستوراتی بدم.
"به چپ نگاه کن."
چرخیدن.
اونقدر گردنش رو میچرخوند که صدای ترکش رو میشنیدم.
"حالا درست نگاه کن."
چرخیدن.!
نمیتونستم دهنم رو ببندم.
"بشین و بلند شو."
نشستن و بلند شدن.
"بیا پایین."
افتادن.
"شروع به خزیدن کنید."
خزیدن.
"بلند شو."
دوباره مورد توجه قرار گرفت.
"بچرخ."
چرخیدن.
زامبی با اون همه کثیفی که روی همه جای لباسش پخش بود، با حالت توخالیای به من خیره شد. اون کاملاً سر جاش ثابت موند و مثل یه ربات منتظر فرمان بعدی من شد. من با ناباوری جلوی دهانم رو گرفتم.
"این عروسک منه؟ زیردست من؟"
نمیدونستم چطور این موضوع رو قبول کنم. تعجب کردم که چرا این اتفاق ناگهانی رخ میده.
"چرا از دستورات من پیروی میکنه؟ چرا؟"
به کارهایی که چند دقیقه پیش انجام داده بودم فکر کردم. بهمحض اینکه اون رو هل دادم، سردرد غیر قابل توضیحی رو تجربه کردم؛ اما بعد از اون تونستم سردردم رو کنترل کنم. من لبم رو گاز گرفتم و به بقیه نگاهی انداختم. هیچ کدوم از اونها حتی به چشم من نمیومدن. اونها از من میترسیدند. من به یکی از اونها ضربه دیگهای زدم تا تأیید کنم که رشته افکار من کاملاً مزخرف نیست.
ضربه!
همون سردرد گریبانگیر من شد. درد شدید دوباره در سرم پیچید و بیشتر از قبل درد گرفت. دندونهام رو به هم فشار دادم و تا جایی که تونستم درد رو سر دندونهام خالی کردم.
خرد شدن!
میتونستم تکههایی از دندانهای شکستم که روی زبونم افتاده بود رو احساس کنم. باورم نمیشد اونقدر دندونم رو محکم فشار دادم که باعث شده دندونم بشکنه. من به آرومی بهسمت اون موجودات چرخیدم و باقیمانده دندان رو به بیرون تف کردم. حالا دو نفر از اونها سبز بهنظر میرسیدند.
آیا این سردرد بخشی از فراینده که من رو به اونها متصل میکنه؟ آیا من با "اونها" یکی میشم، درست همونطور که گیاهان بایکدیگر ارطباط برقرار میکنند؟
آب دهانم رو قورت دادم و تلاش کردم تا بفهمم که چه خبر هست. قلبم یه ضربان جا انداخت. خوب در اصل اینطور نبود، چون من از قبل مرده بودم. میتونستم سردرد رو با سرعت ثابتی مثل ضربان قلب احساس کنم. نفس عمیقی کشیدم و به موجودات باقیمونده نگاهی انداختم. نتونستم جلوی پوزخندم رو بگیرم.
"اوه، حالا این قراره جالب بشه"
بدون تردید، به صورت رندوم شروع به تکون دادن اونها کردم. سردردهایی که من رو بمباران کردند تقریباً من رو دیوانه میکرد، اما نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. هر چه افراد زیردست بیشتری داشتم، نگهبانان بیشتری در اختیار داشتم. هنوز باید چیزهای زیادی در مورد اونها یاد میگرفتم اما این امکان وجود داشت که اونها رو به بادیگارد خودم و سویئون تبدیل کنم. من به هُل دادن و ضربه زدن اونها ادامه دادم و در احساسی میان شادی و درد تقلا کردم.
«گررررر!»
فریاد دردناک و مصمم من در خیابان ساکت پیچید.
* * *
آروم چشمامو باز کردم.
"بیهوش شدم؟"
مفهوم خستگی دیگر برای من قابل استفاده نبود، اما غش کردن همچنان امکان داشت. درد بی حد و حصر من رو ناکام کرده بود. ایستادم و به امید اینکه حالم بهتر بشه، انگشتام رو به شقیقههام فشار دادم.
«گررر!!»
تو همون لحظه من صداهایی رو پشت سرم شنیدم. من سرم رو چرخوندم و همه جا موجود سبز دیدم. اونا همشون سر جاشون ایستا...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب پدر نامیرا را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی

