فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پدر نامیرا

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر 4: پدرِ متحرک (walking daddy)   زن درحالیکه چیزی در بغل داشت به بالکن اومد. بهش زل زدم. ``چی بغل کرده؟`` من نگاه دقیق‌تری انداختم و دیدم که نوزاد تازه متولد شده‌ای که حتی به یک سال هم نرسیده بود، توی آغو*ش زن قرار داشت. ``امکان نداره...`` دوباره به اون سه نفر تو داروخانه نگاهی انداختم. اون‌ها بعد از اینکه فهمیده بودند که تو مجتمع آپارتمانی چه خبر هست، هر چیزی که برداشته بودند رو داخل داروخانه انداختند، اما برای فرار هنوز کاری انجام نداده بودند. بلکه، دو نفر از اون‌ها، مرد نفر سوم که در برابرشون تقلا و سعی می‌کرد رو مهار کرده بودند. سر مرد به زمین فشرده شده بود و صورتش از درد غیرقابل بیان با لغاتی در هم فرورفته بود. مرد دیگه اون رو روی زمین فشار می‌داد و زن در حالیکه دست‌های مرد رو نگه داشته بود، وضعیت مجتمع آپارتمانی رو ارزیابی می‌کرد. من نمی‌دونستم همه چیزایی که‌ اون‌ها روی زمین ریخته بودند رو ببینم؛ اما مطمئن بودم پوشک‌هایی رو روی زمین دیدم. همون مدل پوشک‌هایی بود که سو یئون قبلا استفاده می‌کرد، پوشک‌هایی که مخصوص نوزادها به شمار می‌رفت. با دیدن پوشک‌ها، قلبم یه ضربان جا انداخت و احساس کردم اشک از درونم سرازیر شد.. چیزی در اعماق قلبم باعث شد قلبم درد بگیره و تنفسم نامنظم بشه. این‌ها افراد بی‌منطقی نبودند. اون‌ها قطعا احمق هم به شمار نمی‌رفتند. اون‌ها فقط افرادی بودند که برای نجات جان یک نوزاد تازه متولد شده تلاش می‌کردند. " نه نه…`` من زیر لب شروع کردم به زمزمه کردن به طوری که انگار قرار بود دیوانه بشم. نمی‌تونستم اشک‌هام رو نگه دارم. همه چیز شروع به جور در اومدن با عقل کرد. خیلی عاقلانه‌تر بود که پوشک رو از یه فروشگاه یا سوپرمارکت مجاور تهیه کنی، چون در اون صورت می‌تونستی غذا هم به دست بیاری. اما اگه به جای اینکار، عمدا به داروخانه رفته بودند... معلوم بود که نوزاد مریضه‌. اون‌ها احتمالاً به داروهای کاهش دهنده تب نیاز داشتند و به نظر می‌رسید که چند پوشک رو کنار گذاشته بودند. اینکه تب نوزادان به 39 تا 40 درجه سانتیگراد برسه چیز غیرمعمولی به شمار نمی‌رفت و عدم مصرف دارو در زمان مناسب می‌تونست منجر به اوتیسم بشه. [1] اگه بچه منم تو چنین شرایطی قرار داشت، هیچ کدوم از زامبی‌ها و چیزهای مربوط بهشون برام اهمیتی نداشت. با اینکه «زامبی‌ها» در طول روز کندتر بودند، اما این واقعیت که‌ اون‌ها موجودات خطرناک به شمار می‌رفتند، تغییری نمی‌کرد. نمی تونستم تصور کنم مردی که روی زمین هست، چه احساسی داره. قلبم جوری درد می‌کرد که هرگز اینطور نشده بودم. می‌خواستم یه جوری بهشون کمک کنم. ضربه، ضربه...! صدای باز شدن پنجره بالکن رو از دور می‌شنیدم. سریع اشک‌هام رو پاک کردم و به طبقه هفتم آپارتمان 101 نگاهی انداختم. زن با نوزادی که در آغو*شش بود بیرون اومد. من دیدم که درب ورودی‌ اون‌ها نیمه تخریب شده بود. زن در بالکن ایستاد و پس از یک لحظه تردید، پا روی نرده گذاشت. یه نفس ناخواسته از میان لب‌هام فرار کرد.. از خدا خواستم که اون حرکت اشتباهی ازش سر نزنه‌. همون لحظه، فکری به ذهنم رسید. مستقیم به سمت کمد همسرم در اتاق خواب اصلی رفتم و با آینه دستی برگشتم. ماه به شدت می‌درخشید. و این آینه دستی... آخرین امید‌ اون‌ها محسوب می‌شد. من از اون آینه برای انعکاس نور ماه استفاده کردم تا به اون بفهمونم که کجا هستم. به نظر می‌رسید که پرتو ناگهانی نوری که به اون می‌تابه باعث مکث اون شد. ...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پدر نامیرا را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی