فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پدر نامیرا

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر 1: پدرِ متحرک (walking daddy)   «بابا، من صداهای عجیب و غریبی رو از بیرون می‌شنوم.» «سو یئون عزیزم، چرا نمی‌ری بخوابی؟» سو یئون در حالیکه طرف من می‌اومد و چشم‌هاش رو می‌مالید گفت: «اون صداها.... ترسناکه...» دخترم، سو یئون تازه وارد دبستان شده. «بابا هم دقیق نمی‌دونه این صداها چی هستن.» «همممم... عجیبه.» «بابایی هم همین فکر رو می‌کنه. پس نظرت چیه که بابا بره یه نگاه بندازه و سو یئون قشنگم هم به تخت خوابش برگرده؟» «تنها بودن ترسناکه. منم می‌خوام با بابا برم.» به دخترم نگاهی انداختم، نمی‌دونستم چی باید بهش بگم. گزارش‌هایی در سرتاسر اخبار در مورد شیوع یک ویروس جدید منتشر شده بود که گفته می‌شد که ذهن منطقی افراد آلوده رو مهار می‌کنه و تنها تمایلات خشونت‌آمیز رو برای‌ اون‌ها باقی می‌زاره. چندین بار در روز، هشدارهایی در سطح شهر پخش شد و به شهروندان توصیه کردن که تو خونه‌هاشون بمونن. با این حال، از زمانی که برق قطع شده بود، همه این هشدارها هم قطع شدند. بعد از اون، تمام دنیا زیر و رو شد. هر روز، صدها یا حتی هزاران بار صدای جیغ به گوش می‌رسید. این صدای فریاد و شیون از بیرون به ذهن افراد سالم راه پیدا کرد و بازماندگان رو به یه مکانی تاریک‌تر و عمیق‌تر سوق داد. من یکی از اون بازمانده‌ها به شمار می‌رفتم. به همراه دختر کوچیکم، روی رسیدن تیم نجات حساب باز کرده بودیم. دقیق نمی‌دونستم از زمانی که همه این‌ها شروع شده، چقدر گذشته اما همه روزهای خسته کننده و کسل کننده شده بودند و به غیر از منتظر موندن برای نجات، کار دیگه‌ای از دستم بر نمی‌اومد. تنها کاری که هر روز می‌تونستم بکنم این بود که از پنجره به بیرون خیره بشم و وضعیت بیرون رو مشاهده کنم. سو یئون به اطراف نگاهی انداخت و پرسید: «مامان کی میاد؟» «امممم خب... در مورد مامان... سعی می‌کنم باهاش تماس بگیرم.» «دلم برای مامان تنگ شده.» تو صورت دخترم ناامیدی نقش بسته بود. تو چنین شرایطی امکان نداشت که شبکه مخابراتی فعال باشه. حتی تو مرکز سئول هم شبکه‌های تلفن همراه فعال نبود. بنابراین هیچ راهی وجود نداشت که با اون تماس بگیرم. نگاهم به تقویم که روی دیوار آشپزخانه آویزان شده بود افتاد. وقتی عددی که روی تقویم نشانه‌گذاری کرده بودم رو دیدم؛ نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و آهی سر دادم. زمانی که ویروس برای اولین بار ظاهر شد، سعی کردم همسرم رو از رفتن به سرکار منصرف کنم. با این حال، اون زیاد به این موضوع اهمیت نداد و مثل همیشه با ماسکی به صورت به سر کار رفت. هشت روز از اون روز گذشته بود. با توجه به فاجعه‌ای که در بیرون رخ می‌داد، حفظ آرامش غیرممکن به شمار می‌رفت. گریه‌های عجیب و غریبی که با فریاد قربانیان همراه بود... این گریه‌های یک انسان نبود. یه انسان؟ نه، درست نیست که‌ اون‌ها رو انسان خطاب کنیم. این فریادها از جانب موجودی بود که صرفاً شبیه یک انسان به نظر می‌رسید. صدای آزاردهنده‌ای بود، تقریباً انگار گلوی یه آدم در حال پاره شدن بود‌ این یک صدای وحشتناک غیرقابل تحمل محسوب می‌شد. من سو یئون رو روی مبل نشوندم و با احتیاط تمام به سمت پنجره رفتم. گوشه کمی از پرده پنجره رو بالا زدم و به بیرون نگاهی انداختم. چندین ساختمان در دوردست دود متراکم خاکستری ساطع می‌کردند، اما صدای ماشین‌های آتش نشانی به گوش نمی‌رسید. این به این معنا بود که تماس با 119 هیچ فایده‌ای نداره.[1] به طبقه همکف بیرون آپارتمانم نگاه کردم، چهره‌ام درهم رفت.‌ جلوی ورودی آپارتمان، چندین موجود ناشناخته وجود داشتند. یه مرد که اونجا ایستاده بود، با حالتی خمیده و قوز کرده، دستش رو به سمت جلو و عقب تکان می‌داد. غیرممکن بود که بگی اون داره به چه چیزی فکر می‌کنه یا اصلا چرا داره اینکار رو انجام می‌ده. تو این سه روز گذشته، این مرد به این رفتار غیرعادیش ادامه داده بود. در آخر نگاهم به ...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پدر نامیرا را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی