جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 67
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
{کشیمیر شمشیر روحی 2.}
دیدار با کشیمیر هدف اصلی آنها برای آمدن به تیکان بود. با این حال، آنها برای یافتن راهی برای ملاقات با او دستو پا زدند...
اما او مستقیماً به آستان آنها آمده بود. چرخش کاملا غیر منتظره وقایع...
«چیه؟»
طبیعتا جین جلوی گیلی و موراکان قرار گرفت.
کشیمیر به در تکیه داد و شانه هایش را بالا انداخت. به سختی می شد از دست گیره روی کمرش غافل شد. این یک تیغه خمیده بود که صدها نفر از مخالفان قوی خود را قبل از اینکه نام "شمشیر روحی" به صاحبش داده شود، سلاخی کرده بود...
«ای وای. مزاحم استراحت شما شدم؟»
موراکان که از این وضعیت سرگرم شده بود پوزخندی زد. جین به این فکر می کرد که چرا کشیمیر به سراغ آنها آمده است...
هیچ راهی وجود نداره که اون از کارای ما توی آکین مطلع باشه. به نظر میرسه که رئیس دفاع موقعیت عمومی ما رو فاش کرده و صاحب مسافرخونه برگه مارو دیده و با اون تماس گرفته...»
اما چرا؟
آنها به تازگی وارد تیکان شده بودند و تنها دو ساعت بود که در شهر بودند. آنها کار خاصی انجام نداده بودند... فقط مدتی را با آرامش سپری کردند.
دلیلی برای علاقه کشیمیر به آنها وجود نداشت.
سپس برخورد آنها با اوریا را به یاد آورد.
مگه اینکه…؟ اگه اوریا به آلیسا در مورد دگرگونی موراکان گفته باشه، و آلیسا با علم به اینکه دگرگونی تواناییایه که فقط اژدهاها دارن، اونو به کشیمیر گزارش کرده؟
جین با اطمینان از احتمال، شروع به تدوین سناریوهای متفاوت در ذهن خود کرد.
اگه اون توسط یک بچه 5 ساله که شاهد اون قضیه بوده متقاعد شده و به این باور رسیده که ما اژدها ایم، این به این معنیه که اون نیازمنده یچیزیه. به عنوان یک آشنای نزدیک، احتمالاً رئیس دفاع هم این رو می دونه...
با این حال، این شبیه یک وضعیت وحشتناک به نظر نمی رسید.
به نظر میرسه که شوالیههای زره پوش بیرون قصد تهدید ما رو ندارن. اونا آورده شدن تا برای مبارزه احتمالی با یک اژدها آماده باشن. وگرنه، دلیلی برای نگه داشتن اونا در بیرون وجود نداره. اگه می خواستن ما رو بترسونن، به اتاق می اومدن...»
جین متوجه شد که کشیمیر دقیقا به همین دلیل افراد داخل مسافرخانه را تخلیه کرده.
احتمالا نه تنها مسافرخونه، بلکه منطقه اطراف رو هم تخلیه کرده. ایجاد خشم اژدها بخاطر این برخورد، اطراف این مکان رو ویران می کنه...
حتی چند ثانیه هم طول نکشید تا شرایط را ارزیابی کند. اقامت کوتاه آنها در تیکان به راحتی همه احتمالات را محدود کرده بود...
در این مرحله جین فکر کرد که می تواند با خیال راحت به کشیمیر نزدیک شود. او علاوه بر اینکه نمی دانست موراکان همان اژدهاست، نیروهایش را به بیرون بسیج کرده بود و همه جا را تخلیه کرده بود. آمادگی او بی نقص بود....
با این حال او یک اشتباه کوچک مرتکب شده بود...
«ای وای، زهر مارو وای! عوضی اینطوری با من حرف میزنی؟ میدونی من کیم؟»
«چه-چی؟»
«خیلی آزاردهندس. فکر میکنی دنیا فقط به این خاطر که یک اسلحه باحال پشتت داریو چند نفر برای کشیدن به اطراف خیلی آسونه؟؟»
کشیمیر با احترام به آنها سلام نکرده بود...
موراکان به فحش دادن و ناسزا گفتن ادامه داد و کشیمیر را مبهوت کرد.
این یک واقعیت شناخته شده بود که اژدهاها بهترین شخصیت را نداشتند...
کشیمیر باید این را می دانست، اما به هر حال او فقط با بی احترامی به موراکان سلام کرده بود. اگرچه او یک شاهزاده سقوط کرده بود، آیا رفتارش به این دلیل بود که بخشی از خانواده امپراتوری ورمونت بود؟
با صرف نظر از این، موراکان در میان اژدهایان بداخلاق، در سمت بهتری قرار داشت.
«فکر می کنی کی هستی که حال و هوای خوبمو به هم می زنی. از تو پرسیم، میدونی من کیم؟ جواب بده...»
«من... نمی دونم.»
هنگامی که به موراکان پاسخ داد، ...
کتابهای تصادفی
