جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 66
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«چطوره؟»
«مم! خوبه جناب.»
«من آنقدرم پیر نیستم…»
"جناب" صدا شدن در سن 15 سالگی بیش از حد بود.
«جناب درست میگه.»
جین لبخند ناخوشایندی زد و شانه هایش را بالا انداخت.
برای دختر اژدها به دست مقداری بستنی خریدند. اگرچه تماشای او در حال خوردن آن خوراکی سرد بسیار دوست داشتنی بود…
لعنتی چطوری با اون سروکله بزنیم؟
موراکان در حین ارزیابی وضعیت، جدی شد و مشتش را در هم پیچاند.
گیلی خشمگین بود، حالتش مثل سنگ، سرد بود. با این حال، هر زمان که دختر کوچک به او نگاه می کرد، لبخند درخشانی می زد.
خوشبختانه، این فقط یک دختر بچه بود که شاهد دگرگونی موراکان بود.
خدا را شکر...
اگه یه گروه بزرگسال بودن و یک بچه کوچیک نبود، چی؟ زیپفلها بلافاصله برای من جایزه میزاشتن...
موراکان از این تجربه درسی گرفت. در واقع، انسانها اغلب به دیگران اهمیت نمیدادند، اما او قول داد که هنگام دگرگون شدن مراقب باشد.
در حالی که جین به موراکان سرافکنده که از احساس گناه غرق شده بود خیره شده بود، آهی کشید.
لعنتی... هر چقدرم برای ما بد باشه، برای اون بدتره. به هر حال، او یک اژدهای سیاه بزرگ بوده که نیازی به توجه به نگاه های مردم نداشته...
پنج سال از بیرون آمدن او از تابوت شیشه ای در اتاق زیرزمینی قلعه طوفان گذشته بود...
احساسات موراکان حتی نسبت به قبل از خواب هزار سال پیشش تغییر نکرده بود. اگرچه او میخواست کشتار جمعی ایجاد کند، اما او با صبر و حوصله بر نیاز های خود غلبه کرد و رفتاری را که جین از او انتظار داشت با خود شخصیت خود مطابقت داد.
بدون در نظر گرفتن چند لحظه جنجالی در قلعه طوفان و باغ شمشیرها، اژدهای سایه به خوبی احساسات خود را سرکوب کرده بود...
اگه در مورد این موضوع اینطوری فکر می کنم، به نوعی متاسفم میشم...
جین بستنی بیشتری خرید و به موراکان داد. بدون هیچ حرفی، موراکان خوراکی را گرفت و لبخند زد. گیلی از خنده منفجر شد.
دخترک، غافل از اینکه چه اتفاقی می افتاد، پوزخندی زد.
«پس اون مرد گربه نیست؟»
«آره، فکر کنم اوریا یه چیزایی میبینه.»
«اوریا یه چیزایی نمی بینه! اون مرد گربه اس. تو گربه نیستی.»
«هاها، گربه ها رو دوست داری؟»
جین و همراهانش روی یک نیمکت نشسته بودند و به بچه نازی که در حال خوردن بستنی بود نگاه می کردند. نام او اوریا بود.
«ممم…»
«اوریا، راه خونه رو می دونی؟»
«نه، اوریا نمیدونه...»
آنها به داستان او گوش دادند و به این نتیجه رسیدند که والدینش او را در میان جمعیت گم کرده بودند و او در حالی که در خیابان ها سرگردان بود با جین روبرو شده بود...
بنابراین، هر سه تصمیم گرفتند والدین کودک را پیدا کنند. به هر حال آنها هیچ هدف فوری و خاصی نداشتند.
بیست دقیقه گذشت و والدین کودک هرگز حاضر نشدند.
«ارباب جوان، نباید اونو به نگهبانای یک پادگان نزدیک ببریم؟ از نظر فنی، ما موظف به حل این مشکل نیستیم.»
«این میتونه خوب باشه. بستنی خودتو تموم کردی؟»
به محض شنیدن "نگهبانان"، اوریا اخم کرد.
«من اونجا رو دوست ندارم. اونجا مامانمو خیلی خسته میکنه...».
«پادگان مادرت رو خسته می کنه؟»
«بله، اون مکان مامانمو خیلی خسته می کنه...»
در آن لحظه میلیون ها فکر از سر آنها گذشت.
یعنی اون مورد استثمار قرار می گیره؟
یعنی مادرش مجرمه؟
تعابیر زیادی از سخنان دختر وجود نداشت.
پس از اند...
کتابهای تصادفی
