جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 52
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
جین در روز بعد هم دوباره در سالن ضیافت ظاهر شد.
خوشبختانه، خیلیها متوجه نشدند که او و سیریس باهم دوئل داشتند. اما برعکس همیشه، موارد سوء تفاهمانه بیشتری مانند مری و دیپوس وجود داشت و فقط با این مسئله، باورهای آنها قویتر شده بود...
اگر هر یک از آنها برنده شده بود، او باید پیروزی خود را در آن ضیافت به رخ حریفش میکشید. با این حال، از آنجایی که جین و سیریس هیچ علامتی از خود نشان ندادند، مردم طبیعتا نتیجه گرفتند که این دو ملاقات مخفیانهای با هم داشته اند...
ضیافت به شکل مشابه دیروز برگزار شد.
جین در یک مکان نشسته ماند، مهمانهای زیادی برای ملاقات میآمدند تا خود را معرفی کنند. اما از دفعه قبل کمتر بودند. به این دلیل که پسر پنهان شده قبیه رانکاندل در شب قبل خود را نشان داده بود، مهمانها مشغول گذراندن وقت خود به صرف مزایا و کینههای شخصی خودشان بودند...
از همان لحظه ای که جین و سیریس محل دوئل را ترک کردند، تعداد دوئلهای بیشماری در آن مکان رخ داده بود...
از آنجایی که مردم اجازه تماشای این دوئلها را داشتند، امروز جمعیت بیشتری در فضای دوئل به جای ضیافت جمع شده بودند.
این شروع واقعی مهمانی تمام عیار پل تک چوبی بود.
با این حال، جین که در مرکز سالن نشسته بود، شرابش را میل میکرد و با خوشرویی به سالن مرکزی شلوغ نگاه میکرد.
«امروز باید بتونم با زیپفلها ملاقات کنم.»
جین کنجکاو بود که بداند قدرت جادوی آنها تا چه حد است. به این دلیل که او شنیده بود که تمام 4 زیپفل بین 15 تا 20 سال بودند، آنها بهترین جادوگرانی بودند که او میتوانست خود را با آنها مقایسه کند.
پس، اگر او فرصتش را داشت، میخواست از آنها درمورد خرابههای کولون بپرسید... اما جین نظرش را عوش کرد چون به نظر میرسید که این کار اشتباهی است...
«وقتی که پرچم دار موقت بشم وقت آزاد زیادی به دست میارم. هر وقت خواستم میتونم با موراکان برم و خودم شخصا خرابههای کولون رو برسی کنم.»
اگر جین کمک موراکان را دریافت میکرد، میتوانست به راحتی به آن مکان برود و آئینه مصنوعی به نام "آبشار مانا" را برای خود به دست آورد.
«من مطمعن میشم که اونا نمیتونن تودههای جادوگرای 7 ستاره رو مثل یک کارخونه تولید کنن...»
وقتی به این نتیجه رسید، در حالی که لیوانی را که روی میز در دست گرفته بود، آه عمیقی کشید.
مئوووو!
مئووو!
یکدفعه او متوجه گربه ای که وسط سالن ضیافت در حال راه فتن بود شد. تمام مهمانها از دیدن یک گربه در وسط سالن ضیافت رانکاندل متعجب شدند و نتوانستند نگاهشان را از روی او بردارند.
«اون احمق...»
جین مطمعن بود که او دزدکی و بدون اطلاع گیلی از آنجا فرار کرده بود. او نمیدانست که آن گربه، نگاه خیره اش را میبیند یا خیر. اما موراکان دمبش را بالا برد و در وسط سالن راه رفت...
او به آرامی به مقصد خود رسید، بر روی دامان سیریس...
سیریس از علاقه گربه به خود خوشنود شد و او را نوازش کرد. بعد از زمان کوتاهی، او اسم ثبت شده بر روی یقه گربه را دید و از خنده منفجر شد...
«نابی رانکاندل»
گردنبند دارای چنین نامی روی آن بود. سیریس بعد از مدتها خندیدن از جایش بلند شد و اشک هایش را پاک کرد. بعد از آن به آرامی به سمت جین رفت.
«شما اون اسم رو پیدا کردید؟ ارباب جوان جین؟»
او دارای لحن بسیار ملایمی دقیقا برخلاف دوئل دیشب داشت.
طرزی که او با گربه رفتار میکرد نشان دهنده تجربه فراوان او با حیوانات بود... جین به صورت عجیبی لبخند زد و سری تکان داد.
«آره.»
«قبل از اینکه به اینجا رسیدم، من تورو یک دیوونه که وابسته به شمشیره تصور میکردم. اما جنبههای غیرمنتظره زیادی در تو وجود داره. میشه لطفا یه مدت باهاش بازی کنم؟»
«هرکاری دوست داری انجام بده.»
بعد از دریافت تاییدیه جین، تعظیم آرامی انجام داد و رفت.
«فقط اومدی اینجا تا اینو از من بپرسی؟»
در لحظه ای که کمی آن دختر را دوست داشتنی در نظر گرفت، شخص دیگری کنار او نشست.
«اوه، بالاخره ما داریم ملاقات میکنیم! جین رانکاندل. نمیدونی چقدر سخت تورو پیدا کردم. هاها»
پسری با لبخندی واقعی بر لب هایش با جین صحبت کرد...
جین نه تنها نام پسر، بلکه تمام دستاور...