جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 31
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«کوگ. ارررغ!»
وقتی نالههای دانشآموز قطععضو شده در زمین تمرین طنین انداز شد، همه بیسروصدا در شوک ایستادند. دیگر دانشآموزان نمیتوانستند آنچه را که مشاهده میکردند باور کنند، گویا به چشم و گوش خود شک داشتند.
«اههههه!»
«فکر میکنی چه کار داری میکنی؟»
«انقدر وقت تلف نکن! برو تیم پزشکی رو صدا کن!»
دوقلوهای تونا صدای خود را بلند کردند، اگرچه کمی دیر شده بود. جین هنوز با نگاهی بیتفاوت در مقابل آنها ایستاده بود.
«جین! ای حرومزاده…! عقلت رو از دست دادی؟»
«چرا شمشیر خودتو بدون هشدار چرخوندی؟!»
اگرچه دوقلوها به اقدامات جین اعتراض کردند، اما چشمهایشان از اضطراب میلرزید.
«یعنی اون قبلاً متوجه شده بود که ما قلمروی خواهرای بزرگتر خودمونو قرض گرفتیم؟»
«اما چطوری اون میتونه اونا رو با دقت مشخص کنه و بازوشونو قطع کنه؟»
دوقلوها میتوانستند تصور کنند در حال حاضر با این مشکل روبرو شدهاند.
در غیر این صورت، آنها باید دو فاجعه را اداره بکنند.
اولاً، آنها اجازه داده بودند که زیردستهای یکی از خواهران بزرگترشان در همان روز اول خود آسیب ببیند. با این سرعت، خواهران آنها، آنها را به مرگ محکوم میکردند.
ثانیاً، اگر آنها بلافاصله انتقام دانشآموز را نگیرند و علیه جین اقدام نکنند، عزت آنها به پایینترین حد میرسد.
این خبر که دوقلوهای تونا توسط کوچکترین برادرشان در مقابل سایر دانشآموزان میانی تحقیر شده بودند، فوراً در قبیله پخش میشد. وقتی به چشمان جین خیره شده بودند، لرزش از ستون فقراتشان پایین میآمد، اما نمیتوانستند از ترس به خود اجازه دهند کوچک شوند.
آنها چگونه این را برای خواهرانشان توضیح میدادند؟ میتوانستند بگویند: «ما به شدت متاسفیم؛ ما از کوچکترین بچه وحشت داشتیم، حتی وقتی زیردستهای شما رو با خودمون داشتیم.» امکان نداشت بتوانند چنین چیزی را بگویند.
سکرررت.
در پایان، دوقلوهای تونا شمشیرهای خود را به طور همزمان کشیدند.
«میکشمت!»
«بسه دیگه! دست از تلاش برای خزیدن برای بالا بردن سطح خودت بردار!»
«توو.»
جین دوقلوهای تونا را کاملاً نادیده گرفت و به سمت دانشآموزی که بازوی خونینش را در دست داشت برگشت. دانشجو سرش را بالا گرفت و به جین خیره شد.
«اسم تو چیه؟»
«کاجین روملو.»
«میدونی چرا من دستتو قطع کردم؟»
«عههه ، نمیدونم. چرا همچین کاریو کردی؟»
«هی، جین! مارو نادیده میگیری؟ دوباره اسلحهات رو در بیار، حرومزاده! زمان اون رسیده که این درگیری رو یکبار برای همیشه تموم کنیم.»
«برادرای بزرگتر.»
جین کمیسرش را کج کرد تا با دوقلوها تماس چشمیبرقرار کند.
«من در حال حاضر دارم با کاجین صحبت میکنم.»
«چی. چی گفتی؟»
«لطفا ساکت باشین. اگه میخواین با من بجنگین، من بعداً با کمال میل اینکارو انجام میدم.»
«چطوری جرات میکنی! بعد از حمله به زیردست ما...؟»
«زیردست شماها؟»
هایتونا تقریباً به طور غریزی دهان خود را با دست مسدود کرد.
«یعنی این فرد جزئی از گروه شما بود؟ من فقط اونو کتک زدم، چون اون به قصد کشت به من نگاه میکرد.»
سکوت بار دیگر بر زمین تمرین فرود آمد. دوقلوهای تونا تنها میتوانستند با حیرت و دهان و چشمهای باز خیره شوند.
آنها در حال برنامهریزی برای مقابله با جین بودند، اما با سرعت با او درگیر شدند. طی همین اتفاقات، مشخص شد که کاجین روملو به عنوان بخشی از جناح دوقلوهای تونا کار میکند.
به بیان دیگر، اقدامات جین در حال حاضر یک طغیان سرکش ساده نبود، بلکه بخشی از یک سنت طولانی مدت در قبیله رانکادل بود.
این بخشی از نبرد برای تسلط او بود.
درگیری خانوادگی رانکاندل همیشه منبع الهام برای مسافران و ماهیگیران بود. همچنین برای مشتریان مست در زندان، شایعات خوبی بود.
به طور کلی، هیچ داستانی هیجان انگیزتر از داستان خواهر و برادرهایی وجود نداشت که در نبرد خونینی برای زیر پا گذاشتن یکدیگر قرار داشتند.
«تیم پزشکی اومد!»
با بلند شدن فریاد از پشت دانشآموزان، جمعیت برای ایجاد گذرگاهی به دو نیم شد. تیم پزشکی برخلاف دوقلوهای تونا یا سایر دانشآموزان، طبق معمول رفتار میکرد. آنها عادت کرده بودند که روزانه خون و زخم در قبیله ببینند.
با توجه به حرکات طبیعی تیم پزشکی هنگام استقرار در اطراف کاجین، دوقلوها نیز مجبور شدند از راه خود خارج شوند. اگرچه آنها رانکاندلهایی با خون خالص ب...
کتابهای تصادفی


