قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۴ - ۴
رائون که در آغوش سیلویا بود، برای اولین بار از ساختمان فرعی خارج شد و به سمت ساختمان بزرگ دیگری در زمین زیگارت رفت.
-این باید ساختمون اصلی باشه.
ساختمان نمایان شد. ارتفاع آن تقریباً به آسمان میرسید و عرض آن حتی در چنین فاصلهای از میدان دید او خارج شده بود.
اصلاً عجیب نبود که ساختمانی به این بزرگی به جای خانه، قلعه نامیده شود.
-مناسب حاکم شماله.
اگرچه زیگارت فقط یک خانواده نجیب بود، اما آنها از قلمرو و نیروی نظامی بیشتر از پادشاهی برخوردار بودند. آنها بیهوده جزئی از شش پادشاه نبودند.
«پس، همه اونجا زندگی میکنن؟»
هلن گفته بود که، به استثنای سیلویا و خودش، بقیه اعضای نسب اصلی خانواده در نزدیکی ساختمان اصلی، در کنار رئیس خانواده، زندگی میکردند.
در حالی که باید دلیلی وجود داشته باشد که سیلویا جدا در ساختمان فرعی زندگی میکرد، اما به او گفته نشد که چه بود.
-اونها واقعاً همه جور کارهایی انجام میدن.
جمجمه یک کودک که ابتدا به سمت آسمان باز بود، وقتی به چهار سالگی میرسید بسته میشد. گفته میشد که استعداد یک کودک برای مانا بعد از آن تغییر نمیکرد.
مراسمی که بچهها را با جمجمههای بسته جمع میکردند و توانایی آنها را با مانا بررسی میکردند، مراسم قضاوت بود که در آن روز برگزار میشد.
-مهم نیست، هر چی که باشم.
حتی اگر توانایی او از جایگاه پستی برخوردار بود، حلقه آتش، بدن و وابستگی مانا را به بهترین حالت خود میرساند. استعداد ذاتی یا چیزی مانند آن برای او بیاهمیت بود.
«رائون.»
درست زمانی که او آهسته شروع به چرخیدن حلقه آتش کرد، سیلویا کمی او را بالا نگه داشت. نگاهی به پهلویش انداخت و متوجه شد که به ورودی ساختمان اصلی رسیده بودند.
«رائون هر کاری بکنی، برای مامانی مهم نیست. تو فقط باید سالم رشد کنی.»
«باشه، فهمیدم.»
مثل بچهای که هیچی نمیدانست لبخند زد.
«پسرم واقعاً نازترینه!»
«اهم. بانوی من.»
«اوه، متاسفم!»
وقتی هلن گلویش را صاف کرد، سیلویا به خود آمد. خیالش راحت بود که با آنها آمده بود.
«بذار بریم داخل. ممکن یکم دیر کرده باشیم.»
«باشه.»
او در حالی که رائون را نگه داشته بود، وارد عمارت اربابی شد.
-استانداردها بالان.
شاید به این دلیل بود که آن ساختمان اصلی بود و عمارت اربابی در آن بود؛ حتی یک فرد عادی داخلش پیدا نمیشد. برق روشنی نه تنها در چشمان سربازان، بلکه در چشمان خدمتکاران نیز دیده میشد.
«به زودی میرسیم. تحمل کن.»
«باشه.»
رائون همراه با سیلویا از راهروی مرکزی طبقه اول گذشتند. دروازهای آهنی که در انتهای راهرو قرار داشت، به اندازهای بزرگ بود که یک غول میتوانست از آن عبور کند. این ورودی تالار حضار بود که در آن مراسم قضاوت برگزار میشد.
«سیلویا زیگارت، رائون زیگارت، هلن کاروین. تایید شد.»
سرباز محافظ تالار حضار روی پاشنه پای خود چرخید و در را باز کرد.
کرک!
به دنبال صدای ضعیف فلز در حال پیچش، دنیای کاملا جدیدی باز شد.
نور درخشانی از سقف سرازیر شد و روی دیوار طلایی رنگ زیورآلاتی وجود داشت که ارزش آنها را نمیتوان فهمید.
آن تالار که انسان را به طور غریزی به فکر پول میانداخت، تالار حضار برای ملاقات با رئیس خانه زیگارت، گلن بود.
بوم!
با صدای بسته شدن در، توجه افراد حاضر در تالار مثل تیر رائون را سوراخ کرد.
«سیلویا؟ اون بچه مال سیلویاست؟»
«چه بچه ی خردسالی با این قیافه...»
«بلوند، با چشمای قرمز.»
«اون کوچیکه. شنیدم مریضی داره، درسته؟»
«حتماً، چون خون یه بازنده رو به ارث برده.»
«باید ازش به عنوان یه بیعرضه یاد کرد، نه بازنده.»
کسانی که قبلاً آنها را ندیده بود، همه به رائون توجه داشتند. البته این توجه مثبت نبود.
از آنجایی که او خیلی کوچک بود، میتوانست احساسات پنهانی را که مستقیماً به سمت او شلیک میشد، احساس کند.
«به پسری مثل اون اجازه دادن وارد بشه.»
«نیازی به اجرای مراسم قضاوت برای پسر یه بیعرضه وجود داره؟»
«دقیقا. این استانداردها رو پایین میاره.»
اگرچه او نمیدانست فرد «بازنده» یا «بیعرضه» مورد نظر آنها کیست، اما آنها به وضوح هم سیلویا و هم او را محکوم میکردند.
-هم...
رائون مشتهایش را گره کرد. در حالی که نسبت به این حرفها کاملاً بیتفاوت بود، فشای را در سینهاش احساس میکرد.
«اشکال نداره رائون. فقط به من نگاه کن.»
سیلویا حتی پس از شنیدن کلماتی مانند «شکست» و «طرد شده» به او لبخند زد.
-اون قویه، همونطور که انتظار میرفت.
سیلویا فردی با ذهن قوی بود. با صدای ملایم او صدای تپش قلبش آرام شد.
-اونها باید از نسب جانبی باشن.
نگاه رائون که پس از به دست آوردن خونسردیاش در فضای داخلی سالن میچرخید، در بالای سکو متوقف شد.
هفت نفر روی صندلیهای سرخ رنگ نشسته...
کتابهای تصادفی
