روزی روزگاری با خواهر خوندم
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل3: بیست اکتبر (سه شنبه)-آسامورا یوتا
درست از زمانی که خورشید، نیمهی آسمون رو رد کرد، شروع به احساس خستگی کردم. اولین کلاس بعد از ظهرمون مثلاً قرار بود ژاپنی مدرن باشه، اما کلماتی که از دهن همکلاسیام، که داشتند از روی کتاب روخوانی میکردند، خارج میشدند برام شبیه یه زبون خارجی به نظر میرسیدن. همه چیز از این گوشم وارد و از اون یکی گوشم خارج میشد. فقط یه چیز بود که مغز سادهام میتونست روش تمرکز کنه – قرارم با آیاسه سان.
منحصراً روی این تمرکز کرده بودم که چکار میتونم بکنم تا این قرار تبدیل به یه چیز فوقالعاده بشه. به هیچ عنوان اعتماد به نفس این رو نداشتم که باور کنم صرف با من بودن اون رو خوشحال میکنه. اما حداقلش، نمیخواستم کاری کنم که اون ازم خسته یا ناامید بشه.
«الان دیگه داری از چی مینالی، آسامورا؟»
سرم رو بلند کردم تا به مارو، که بهم خیره شده بود، نگاه کنم.
«اوی، مارو، ما هنوز وسط کلاسیم.»
فکر میکردم دلیلم کاملاً معقول بود، اما مارو هنوزم با بیحوصلگی بهم خیره مونده بود.
«چی داری میگی؟ کلاس که تموم شده.»
«ها؟»
سراسیمه به دور و اطرافم نگاه کردم و همکلاسیهام رو دیدم که داشتن وسایلشون رو جمع میکردن تا از کلاس برن بیرون. اوه، درسته، کلاس ششم امروز، آزمایشگاه شیمیه، نه؟
«تو دوباره رفتی تو هپروت، مشکلی ندارم حرفاتو بشنوم، گرچه قول نمیدم بتونم بهت کمک کنم.»
«هیچ کس اینجوری قول نمیده، مارو.»
«من که نمیتونم قول انجام دادن کاری که از توانم خارجه رو بدم.»
این دقیقاً همون دلیلیه که چرا من بهش اعتماد دارم، این بعلاوهی ... بگذریم.
«ادامهی موضوع دفعهی قبله؟» اون پرسید.
«نه دقیقاً ...»
وقتی نگاه مشکوک روی صورتش رو دیدم، حرفی رو که سری پیش زده بود به یاد آوردم.
«تو قبلاً گفتی این خیلی حیاتیه که نشون بدی که چقدر بهش اهمیت میدی، درسته؟»
«قطعاً همینو گفتم. اما چیزی که واقعاً مهمه، روند انجام این کاره، نمیتونی در این مورد فقط به نتایج تکیه کنی.»
انگار اون ازم انتظار داشت که دوباره موضوع رو مطرح کنم. متاسفانه، نمیتونستم بهش بگم که اون در اشتباهه، اما واقعاً دلم میخواست. با این حال، اگه از یه جهت دیگه به موضوع نگاه کنیم، اون کاملاً هم اشتباه نمیگفت ...
«منظورت چیه که نمیشه صرفاً به نتایج اعتماد کرد؟»
«به عنوان یه پسر که چیزی از آرایش و مد روز نمیدونه، اگه یه دختری رو ببینی که کلی آرایش کرده و به خودش رسیده، واقعاً میتونی تشخیص بدی که اون داره تلاش میکنه تا تو رو تحت تاثیر قرار بده یا نه؟»
«آمم...»
«تنها پسرایی که میتونن در این باره با اعتماد به نفس کامل نظر بدن، کسایی هستن که خودشونم از لباسها و آرایش مد روز استفاده میکنند. حداقل، من که اینجوری فکر میکنم.»
«همم، منطقی به نظر میاد.»
دوباره به آیاسه سان فکر کردم، چون اون رو تو حالت بیدفاعش، یعنی با لباس خواب و موهای ژولیده، دیده بودم، تازه میفهمم که اون چقدر برای آماده شدن روزانهاش وقت صرف میکنه.
«نتایج فقط ... خب، نتیجهاند. نه چیزی بیشتر، نه چیزی کمتر. تو بیسبالم همینطوره.»
«همچین چیزی علیالخصوص تو ورزش خیلی بد نیست؟»
«این تو رو بین شادی و غم سرگردون میکنه. ده سال هنوز خیلی زوده که بخوام بگم به نتایج تمریناتم اطمینان دارم. اگه نتونی اشتیاق و تلاشی رو که رقیبات تو تمریناتشون میذارند درک کنی، خودت هم نمیتونی پیشرفت کنی. من نمیتونم حتی برای یه لحظه هم گاردم رو بیارم پایین.»
که اینطور، فکر کنم کم کم دارم میفهمم.
«برای همینه که مهمه تو فرآیند و روند پشت تلاشای نفر مقابلت رو درک کنی. حتی اگه اون فرد دختری باشه که باهاش قرار میزاری.»
«دقیقاً، دوباره، همچین چیزی تو بیسبال هم صادقه. در حالت عادی من هیچ علاقهای ندارم با نشون دادن تلاش و وقتی که روی تمریناتم میزارم به بقیه خودنمایی کنم، اما اگه به شخص موردعلاقهام مربوط بشه، همه چی عوض میشه. تفاوتش مثل خوردن غذای رستوران و غذاییه که دو+ست دختر+ت خودش برات درست کرده، شاید طعم و مزه ی غذای رستوران رو نداشته باشه، اما خوردنش خیلی لذت بخشتره.»
نکتهی خوبی بود، هرچند آشپزی آیاسه سان از خیلی از رستورانایی که توشون غذا خوردم بهتره.
«سخت تلاش کردن به خودی خود باعث میشه تو جذابتر هم دیده بشی. خب، هرچند اگه من جای تو بودم، به حرفای خودم خیلی تکیه نمیکردم.»
«دو شخصیتی چیزی هستی؟ داری بهم میگی به نصیحتات عمل نکنم!»
«آسامورا، تو استثنای این فرمولی.»
سرم رو یکم کج کردم تا گیج شدنم رو نشون بدم. نمیتونستم بفهمم چرا من باید استثناء باشم.
«واقعاً نمیفهمی؟»
«هیچ حدسی ندارم.»
«چون تو رو راحت میشه خوند و به سادگی میشه درونت رو دید. برای همین واسه تو همچین مشکلی پیش نمیاد.»
برای کسری از ثانیه، قدرت بیانم رو از دست دادم، خوندن من آسونه؟...
«پس فقط خودت باش. معمولی رفتار کن و همه چی خوب پیش میره.»
«ها؟...»
«نگران نباش، تو دست و پا چلفتیتر از این حرفایی که بتونی این کارا رو انجام بدی. اونقدر دست و پا چلفتی هستی که عمراً بتونی اشتیاق و تلاشت برای رسیدن به چیزی – یا کسی رو پنهون کنی. خیلی بهش فکر نکن، فقط تمام تلاشت رو بکن. با تمام قدرت، بدون توقف.»
فکر میکنی بعد از شنیدن چنین چیزی خیالم راحت میشه؟ و دقیقاً منظورت از "معمولی" چیه؟ مگه من همیشه چطور رفتار میکنم؟
«الان من بیشتر گیج شدم.»
با این حال، مارو اونقدر به بدبختی من خندید که نزدیک بود برای کلاس بعدی دیر کنیم.
زمانی که کلاس تموم شد، به خونه برگشتم تا لباسام رو عوض کنم. متوجه شدم که بیرون رفتن با یونیفرم مدرسهمون فقط باعث می شه بیشتر تو چشم باشیم. ممکنه که من یه دخ+ترباز قهار نباشم، اما حتی منم میدونم که یونیفرم مدرسه لباس مناسبی برای قرار بین یک زن و مرد نیست. اما مهمتر از همه چیز ... انتخاب لباس.
بعد از ساعتها فکر کردن، هنوز نتونسته بودم لباس مناسبی برای پوشیدن انتخاب کنم. یه مشکل دیگهای که چندی پیش بهش پی برده بودم این بود که زندگی کردن با طرف قرارتون تو یه خونه، دیدن اینکه تو آینه حموم چطور به نظر میرسید رو خیلی سخت میکنه. اگه هی از اتاقم به حموم برم و برگردم، صدای پام رو میشنون.
مارو گفت که نباید نگران چیزی باشم و معمولی رفتار کنم، اما همچین چیزی برای من غیرممکنه.
من یه پسر دبیرستانی سادهام که حتی یه آینهی قدی تو اتاقش نداره. بعد از مدتها کشمکش درونی با خودم، تصمیم گرفتن از مهمترین ابزار قابل حمل بشر در عصر مدرن استفاده کنم – گوشی هوشمندم. دوربین رو روی حالت سلفی تنظیم کردم، اون رو هم ارتفاع با چشمام گذاشتم و اونقدر عقب رفتم تا تمام بدنم رو نشون بده.
«آره. باید همین باشه.»
آخرش، تونستم مناسبترین لباسم رو انتخاب کنم. مسئله اینه که متوجه شدم اون دقیقاً همون لباسیه که بیشتر اوقات موقع بیرون رفتن میپوشم. یه چیز کاملاً معمولی. یه کت سیاه، یه ژاکت بافتنی خاکستری روشن با یه شلوار جین مشکی. بد نیست، یا میخوام که اینطور فکر کنم، اما نمیتونم به سلیقهی خودم اطمینان داشته باشم.
«پسرای دیگه هم چنین چیزی رو میپوشن دیگه، نه؟»
لحظهای فکر کردم و یکی از عکسایی که گرفته بودم رو از لاین برای شینجو فرستادم. یه پیام بهش اضافه کردم که نظر کارشناسانهی خواهرش رو میخوام. در شرایط عادی، امکان نداشت که به چنین روشی تکیه کنم، با این حال، الان این خطر وجود داشت که آیاسه سان فکر کنه من یه آدم امّل و خز هستم، برای همین ترجیح میدادم واقعیت توسط یه دختر نوجوون رندوم تو صورتم کوبیده بشه.
با این حال، یادم افتاد که شینجو الان باید مشغول فعالیتهای باشگاهیش باشه، و شرط میبندم خواهرش هم به همون اندازه خارج از دسترسه. اگه تازه بعد از قرارم با آیاسه سان جوابش رو گرفتم نباید شکایتی داشته باشم. باورم نمیشه حتی نتونستم چنین چیزی رو پیش بینی کنم... درحالی که داشتم خودم رو سرزنش میکردم متوجه شدم که پیامم خونده شده. احتمالاً الان وقت استراحتش بوده. لازم به ذکر نیست که من بلافاصله جوابی دریافت کردم.
«اون بهم جواب داد.»
وقتی این پیام رو خوندم، عرق سردی از پشتم جاری شد تنها الان بود که بابت کاری که کرده بودم خجالتزده شدم. نه تنها عکس سلفی خودم رو برای یه دختر کاملاً غریبه فرستاده بودم، بلکه ازش خواسته بودم نظرش رو هم بهم بگه. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که با دستانی لرزان براش جوابی تایپ کنم.
«و چی گفت؟»
«معمولیه.»
«ها؟»
«این تموم چیزیه که گفت. معمولیه.»
اون یه اسکرینشات از چتشون برام فرستاد. این بدین معنا نیست که اون حتی اونقدر علاقمند نشده که بخواد یه جواب واقعی بهم بده؟
یعنی لباسام اونقدر بیسلیقه است که حوصلهشو سر برده؟
«ببخشید، وقت استراحت تمومه.»
اون آخرین پیامش رو برام فرستاد. من با فرستادن یه استیکر ازش تشکر کردم و آهی کشیدم. کاملاً بهم ریخته بودم. دریافت همچین جواب مبهمی فقط باعث شده بود سردرگمتر بشم. پس هیچ فایدهای درش نبود. این اشتباه خودم بود که سعی کردم تو زمان کمی که برام مونده به دیگران اعتماد کنم.
«اما خواهر کوچکترش و اون خیلی بهم نزدیک نیستند؟» درحالی که اسکرین شات چتشون رو میخوندم با خودم فکر کردم.
اینکه میتونند هر لحظه که خواستند وارد یه مکالمه بشن نشون میده که به عنوان خواهر و برادر چقدر به همدیگه نزدیکن. با این حال، شینجو تنها کسیه میشناسم و میتونم خودم رو باهاش مقایسه کنم، پس هیچ تضمینی وجود نداره که بفهمم چنین رابطهی خواهر و برادری طبیعیه یا نه. این رشتهی فکری رو ادامه دادم و اون رو با آیاسه سان مقایسه کردم. اگه یه پسری که میشناسم عکس سلفیش رو برام بفرسته و نظر آیاسه سان رو بخواد، عکس رو برای اون میفرستم؟ حس میکنم که احتمالاً این کارو انجام نمیدادم و یه دلیلی برای انجام ندادنش پیدا میکردم. من به هیچ وجه نمیخواستم نظر آیاسه سان رو دربارهی پسرای دیگه، بدون توجه به موضوعش، بشنوم.
در مقایسه با من، شینجو و خواهرش به چنان پیوندی از اعتماد رسیدهاند که میتونند آزادانه عکسهایی رو برای ارزیابی و تایید به همدیگه ارسال کنند. این موضوع که هیچ کدوم از اونا مشکلی با این کار ندارند، نشون دهندهی یه تعامل مناسب و پایدار بین خواهر و برادره. پس با در نظر گرفتن این موضوع، شاید احساسات من از چنین چارچوبی پیروی نمیکنه؟
«آماده شدی؟»
صدایی که از پشت در اتاقم شنیدم رشته ی افکارم رو قطع کرد. انگار آیاسه سان مدتیه که آماده شده و منتظر منه.
«آره ... مشکلی نسیت ... به گمونم.»
هنوزم هیچ اعتمادی به لباسام ندارم، اما نگران بودن دربارش قرار نیست هیچ کمکی بهم بکنه. مجبورم دلم رو بزنم به دریا و دعا کنم که مشکلی پیش نیاد. وقتی درو باز کردم، آیاسه سان رو دیدم که از روی کاناپه ی اتاق نشیمن بلند شد. اون به سمتم اومد و روبرم ایستاد. به محض اینکه چشمم بهش افتاد نفسم تو سینه حبس شد.
اون یه تاپ بافتنی به رنگ قرمز ش+رابی با یه ژاکت به رنگ سبز خزهای پوشیده بود که به خوبی روی تفاوت رنگها تاکید میکرد. اون رنگها مکمل همدیگه بودند و اونقدر روشن نبودند که چشم رو اذیت کنند. یه بار دیگه تحت تاثیر حس تحسین برانگیز اون از مد و هماهنگی تو لباسها قرار گرفتم. میتونستم آویز مثلثی شکل کوچیکی که از روی سینهاش آویزان بود رو ببینم، جدا از یونیفورم مدرسهاش، اکثراً اون رو تو لباسای اسپورت و با شلوارک دیده بودم. بنابراین این کاملاً متفاوت بود. اون امروز یه دامن پوشیده بود، دامن بلندی که تا زیر زانوش میرسید و تصویری آروم و بالغانه بهش داده بود.
تیپ معمولش چیزی نزدیک به تصویر یه دانش آموز معمولی دبیرستانی بود، با این حال معلوم بود که اون امروز یکم دفاعش رو شل کرده ... انگار که اون امروز یکم قابل دسترستره. اون مثل همیشه زیباست، و در عین حال ناز ... من یه منتقد مد نیستم، اما این نظر شخصی منه.
«پس دیگه بریم.»
«اوه ... راستی، یه لحظه وایسا.»
«همم؟»
آیاسه سان که داشت چکمههاش رو میپوشید دست نگه داشت و دوباره بهم نگاه کرد.
«چیزی رو فراموش کردی؟»
«نه دقیقاً. فقط داشتم فکر میکردم که اینکه دوتایی باهم تا ایستگاه قطار بریم فکر خوبیه یا نه»
«چونکه هر دومون لباس بیرون پوشیدیم؟ فکر نکنم مشکلی داشته باشه. این واسهی خواهر و برادرها یه چیز طبیعیه. من زیاد بهش اهمیت نمیدم.»
«منطقیه، بببخشید که همچین چیز عجیبی رو مطرح کردم.»
«نگران نباش، این موضوع مهمی بود، پس خیلی ممنونم که بهم یادآوریش کردی. هر وقت تو انجام تصمیمی به مشکل خوردیم، مثل همیشه خودمون رو باهم وفق میدیم.» آیاسه سان گفت و باعث شد از اعماق قلبم احساس آسودگی بکنم.
همینه، این دقیقاً همون چیزیه که دربارش دوست دارم. با انجام آخرین بررسیها، من و آیاسه سان آپارتمان رو ترک کردیم.
درحالی که تو ایستگاه شیبویا منتظر قطار بعدی بودیم، احساس ناراحتی شدیدی در من وجود داشت. اولش حتی نمیدونستم دقیقاً از چی اینقدر اذیت شدهام. ولی بعداً فهمیدم که وقتی کنار هم ایستاده بودیم و نگاهامون بهم میخورد، صورت آیاسه سان ... یا بهتره بگیم نگاهش، جوری بود که انگار داشت سعی میکرد خندهاش رو نگه داره.
هربار که بهم نگاه میکرد لباش تکون میخوردند ... یعنی اون داشت به لباسای من میخندید؟ فکر نمیکنم اون همچین آدمی باشه ... امیدوارم. شاید چیزی رو لباسام بود که باعث میشد اون خندش بگیره؟ اگه در این باره ازش میپرسیدم، ممکن بود با خنجری توی قلبم مکالمه رو ترک کنم. پس نمیتونم این کارو بکنم. شاید اون داره با اشاره نکردن بهش باملاحظه رفتار میکنه.
هرچقدر بیشتر بهش فکر میکردم، بیشتر به نظرم منطقی میاومد. سرم رو تکون دادم تا از شر این افکار شیطانی خلاص بشم. هر دو جواب درست یا اشتباه احتمالاً همه چی رو معذب کننده میکنه، پس تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم. اما حتی با این وجود، مطمئناً احساس عجیبی داره...
خیلی خوب، بسه دیگه! نباید مدام به صورتش نگاه کنم، این کار بیادبیه.
حواسم رو از آیاسه سان پرت کردم و سعی کردم تا وقتی از قطار پیاده میشیم بهش نگاه نکنم.
بعد از بیست دقیقهی طاقت فرسا، ما بالاخره به ایستگاه ایکبوکورو رسیدیم.
بعد از پایین اومدن از پلههای سکو، برای مدت کوتاهی مسیر زیرزمینی رو طی کردیم و از گیت بلیط عبور کردیم. از کنار مجسمه سنگی معروف تو ورودی شرقی که اغلب به عنوان محل قرار زوجها استفاده میشد، گذشتیم، دوباره از پلهها بالا رفتیم و به سطح زمین برگشتیم. همونطور که در خیابون آفتابی قدم میزدیم، با غرفههای غذا، کافهها، کفشفروشیها، عتیقهفروشیها، مغازههای پوشاک، مرکز بازی، سینما، و بسیاری از مؤسسات دیگه مواجه شدیم.
منطقه ی تفریحی شهر مطمئناً اسم خودشو شرمنده نکرده و دلیل پر شدنش از انواع مردم، از گروههای دوستان معمولی گرفته تا زوجها رو توضیح میده. مهم نیست کجا رو نگاه میکردی، میتونستی همه جور آدمی رو ببینی.
«وااو...»
تو یه گوشه از خیابون، یه زوج درحالی که بدناشون به هم چسبیده بود، داشتند یه بو+سهی پرشور رو به اشتراک میگذاشتند. دیدن این صحنه باعث شد ناخودآگاه صدایی از گلوم خارج بشه. آیاسه سان با...
کتابهای تصادفی

