فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

روزی روزگاری با خواهر خوندم

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 3: چهارم سپتامبر (جمعه) – آسامورا یوتا

ما دوتا صبح زود بیدار شده بودیم. سر میز نشسته بودیم که ناگهان پدرم شروع به صحبت کرد.

«میدونی، من و آکیکوسان باهم به اینموضوع فکر کردیم.»

«باهم؟»

داشتم در کاسه‌ی پدر برنج می‌ریختم. با گیجی مکث کردم. می‌خواستم بپرسم که ایندو مرغعشق، که به زحمت زمانی برای صحبتکردن باهم پیدا می‌کنند، چطور توانستهاند در اینمورد به اجماع برسند؟ وقتی از پدر پرسیدم، گفت که با یکدیگر در لاین صحبت می‌کنند، علی‌رغم اینکه برای چتکردن با من خیلی اذیت میشود... خب، فکر کنم عشق آدم را تغییر میدهد.

«من مرخصی می‌گیرم و با تو به جلسه‌ی اولیا و مربیان میام. درسته که تو شرکت هزار تا کار ریخته سرم، ولی نمی‌تونم اجازه بدم آکیکو سان تمام بار رو به تنهایی به دوش بکشه.»

«اوه، خب، در اونمورد...»

من درباره‌ی صحبتی که شب قبل با آیاسه سان داشتم به او گفتم و توضیح دادم که من و آیاسه سان تصمیم گرفتیم تا جلسه‌ی اولیا و مربیان خودمان را در یک روز برگزار کنیم تا آکیکو سان فقط یک روز مرخصی بگیرد. در نتیجه، نیازی نیست که پدر مرخصی بگیرد.

«شما دوتا واقعاً در اینباره مطمئنید؟»

سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم.

«این چیزی نیست که من خودم یهویی بهش فکر کرده باشم، آیاسه سان و من باهم به ایننتیجه رسیدیم. ما نمی‌خوایم برای شما دردسر درست کنیم و فکر می‌کنیم که مخفیکردن اینموضوع که ما خواهر و برادر ناتنی هستیم، عجیبتره.»

وقتی حرفهایم را تمام کردم، پدرم خوشحالترین چهره‌ای که تا به حالا از او دیده بودم را به خود گرفت.

«مطمئنم که آکیکو سان هم از شنیدنش خیلی خوشحال میشه.»

سپس، پدرم درباره‌ی تمام چیزهایی که با آکیکو سان راجع به آنها صحبت کرده بود گفت. ظاهراً او می‌خواست تا حدامکان برای من مانند یک مادر باشد. از آنجایی که ما دیگر بچه نیستیم و در مسیر رسیدن به بزرگسالی هستیم، از زمانی که پدرم ازدواج کرده، اینمسئله که او اکنون همسری جدید دارد را پذیرفتهام، اما این لزوماً به اینمعنا نیست که من هم یک مادر جدید یا چیزی شبیه به آن دارم. پدرم و آکیکو سان هم احتمالاً همین احساس را داشتند. به هرحال، او گفت که چیزی که آکیکو سان می‌خواهد این نیست که تا وقتی به سن بزرگسالی برسم مانند یک نگهبان مواظبم باشد.

«آکیکو سان به من گفت که اون می‌خواد ما یه خانواده باشیم و معتقده که ما می‌تونیم اینطوری باشیم. در غیر اینصورت، رابطه‌ای که ما به وسیله‌ی ازدواج ایجاد کردیم از بین خواهد رفت.»

رابطه، هان؟ می‌توانم بفهمم که چه میخواهد بگوید.

او نمی‌خواهد فقط به ایندلیل که باید از من مواظبت کند، مادرم باشد. نسبت خویشاوندی بین ما فقط نامادری و پسرخوانده بود، اما او می‌خواهد از این هم فراتر برود و ما را تبدیل به یک خانواده‌ی واقعی بکند.

«به همین دلیل مطمئنم اگه اون بفهمه که تو اون رو به عنوان خانوادت قبول کردی، بی‌حدواندازه خوشحال میشه.»

برای چند لحظه، احساس گناه کردم. من واقعاً اینقدر عمیق به آن فکر نکرده بودم.

«صبحتون بخیر.»

آیاسه سان وارد اتاقنشیمن شد.

«صبح بخیر، ساکی چان.»

«آیاسه سان، واسه صبحونه می‌خوای چکار کنی؟»

او کمی دیرتر از حد معمول از خواب بیدار شده بود. معمولاً پیش از من به مدرسه میرود، برای همین احتمال دارد که امروز از صبحانه صرفنظر کند.

«اوه، ببخشید که انداختمش گردن تو، بقیه‌اش با من.»

«نه، ما خودمون امروز زودتر بلند شدیم. پس بشین. بفرمایید، سوپ میسو، برنج و این هم چوبک شما.»

«مم- ممنونم نی سان.»

«خواهش می‌کنم. امروز یکم دیر پا شدی، دیشب خوب نخوابیدی؟»

بدون هیچ دلیل خاصی این را پرسیدم، اما آیاسه سان گوشیاش را چرخاند و صفحهی نمایشش را به سمت من گرفت.

«لاین...؟»

«مامان گفت دو ساعت دیگه میرسه خونه، اینجوری می‌تونیم صحبتی که دیروز داشتیم و ادامه بدیم.»

به نظر منطقی میآید. آیاسه سان اشاره کرده بود که می‌خواهد به آکیکو سان درباره‌ی تصمیممان بگوید. احتمالاً آکیکو سان امروز صبح به پیام آیاسه سان جواب داده و مکالمه‌شان کمی طول کشیده. برای همین هم آیاسه سان برای صبحانه دیر آمد.

«اون خوشحال میشه.»

«درسته.»

با دیدن لبخند پدرم پس از تاییدیه‌ی آیاسه سان، بار دیگه درد خفیفی را در قفسه‌ی سینهام احساس کردم.

«پس، درباره‌ی تاریخ جلسه‌ی اولیا و مربیان، تصمیم گرفتم تعیین روزش رو به مامان بسپارم.»

پدرم با کنجکاوی پرسید: «اون چه روزی رو ترجیح می‌ده؟»

«در صورت امکان، بیستوپنجم سپتامبر.»

تقویم را بررسی کردم.

«بیستوپنجم... که میشه جمعه‌.»

«خوب نیست؟»

«نه، کاملا خوبه. اگه اونروز برای آکیکو سان خوبه، منم سعی می‌کنم جلسه‌ام رو بندازم اونروز. پس، آیاسه سان-»

اگه من و آیاسه سان بخواهیم که جلساتمان در یک روز باشد، باید با معلم ها حرف بزنیم و دلیلمان را توضیح دهیم. یعنی به آنها بگویم از آنجایی که مادرمان نمی‌تواند بیشتر از یک روز از سر کارش مرخصی بگیرد، ما می‌خواهیم جلساتمان باهم برگزار شود. اگر اینکار را انجام دهیم، معلمهای هردویمان متوجه اینموضوع خواهند شد که ما خواهر و برادر ناتنی هستیم.

«آره، درست همونطوریه که تو گفتی، نی سان.»

«اگه هردومون تو یه کلاس بودیم، خودم یهجوری همه چی رو راستوریس می‌کردم.»

آیاسه سان کمی برنج برای خودش ریخت.

«اشکالی نداره. خودم می‌تونم از پسش بربیام.»

تا همین چندوقت پیش، آیاسه سان در اینگونه کارها چندان خوب نبود، اما گمان میکنم که توانسته خودش را تغییر بدهد. پس از آنکه غذایش را تمام کرد، به سراغ ظرفها رفت و در همانحدود وقت همیشگی خانه را ترک کرد. پدرم هم به سر کار رفت و آخر از همه هم من خانه را ترک کردم.

وقتی در راه مدرسه بودم، متوجه شدم آسمان به رنگ آبیروشن است و نسیمی که میوزد گرمتر از دیروز است. آکیکو سان می‌خواهد ما یک خانواده باشیم. شاید باید مثل آیاسه سان که پدرم را "پدرخوانده" صدا میکند، من هم آکیکو سان را "مادرخوانده" صدا کنم. لزوماً نه به ایندلیل که او را به عنوان مادرم پذیرفته‌ام، بلکه برای آنکه بتوانیم به یک خانواده‌ی کامل تبدیل شویم، یعنی به همیندلیل است که آیاسه سان مرا "نی سان" صدا می‌زند؟

دروازه‌ی مدرسه از دور ظاهر شد. تصمیم گرفتم همه‌ی افکاری که در سرم می‌چرخیدند را پاک کنم.

پنج دقیقه پیش از شروع کلاس‌ها، درست با نواختهشدن اولینزنگ، مارو از در پشتی وارد کلاس شد. کسانی که تمرین صبحگاهی دارند معمولاً به سختی می‌توانند خودشان را قبل از شروع کلاس‌ها برسانند. فقط هم مارو نبود. بچه‌های دیگری هم که در باشگاه‌های ورزشی بودند، در عرض چند ثانیه کلاس را پر کردند. مارو بعد از آنکه جلویم نشست، انگار که چیزی یادش آمده باشد، یکدفعه به سمتم چرخید.

«ببینم آسامورا...»

«هم؟»

«تو تعطیلات تابستونی گذشته، تو هم همراه ناراساکا و بقیه به استخر رفتی، درسته؟»

«آم...آره، خوب که چی؟»

«یه سری شایعه پخش شده که تو و آیاسه تو حالوهوای خوبی بودین.»

«حالوهوای خوب؟»

«البته، شایعه فقط شایعه است. اما با توجه به اینکه اون ایناواخر یه‌جوری داره رفتار می‌کنه، به جایی رسیده که دیگه نمی‌تونم احتمالش رو رد کن...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب روزی روزگاری با خواهر خوندم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی