روزی روزگاری با خواهر خوندم
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 1: سوم سپتامبر (پنج شنبه) ـــ آسامورا یوتا
در آخرین کلاس روز، معلم تکالیف کلاسی را توزیع کرد.
«خیلی خب، حتماً برگه رو پر کنید و تا پنج شنبهی هفتهی آینده به نمایندهی کلاس تحویل بدید.»
اینها آخرین حرفهای معلم بودند، به محض اینکه در پشت سرش بسته شد، غوغایی در کلاس برپا شد. برخلاف همیشه که همه کیفهایشان را برمیداشتند و سریع از کلاس خارج میشدند، همه سر جای خود نشسته بودند.
«هی، تو چی؟»
«تو میخوای چی بنویسی؟»
چنین حرفهایی همهی کلاس را پر کرده بود. درحالی که بعضیها با اطرافیانشان مشورت میکردند، برخی دیگر تنها به برگهی خود خیره شده بودند. هرکدام از آنها روش خاص خود را برای برخورد با اینوضعیت داشتند، اما همه اینموضوع را جدی میگرفتند. برگهای که به ما داده شده بود از ما دربارهی برنامههایمان برای بعد از فارغالتحصیلی پرسیده بود. جلسات اولیا و مربیان تا پایان ماه برگزار میشد. به عبارت دیگر، پرسشنامهی آرزوهای آینده به عنوان بخشی از تکالیف مدرسه در نظر گرفته میشود و معلمان و والدین با هم در مورد آن بحث خواهند کرد.
«فکر کنم دوباره این وقت سال رسیده...»
کمی با برگهام مشغول شدم و با کسی که جلوی من نشسته بود و به طور اتفاقی بهترین دوستم مارو توموکازو بود، حرف زدم.
«ما الان سال دومی هستیم. وضعیت الان نسبت به قبل کاملاً متفاوته. اما با قضاوت از روی نظر همین الانت، انگار تو هم هنوز به طور کامل تصمیم خودتو نگرفتی، نه؟» مارو اخم کرد.
«چی؟ مارو، تو هم؟»
«چرا اینقدر تعجب کردی؟»
«خُب آخه...فقط انتظار داشتم بیسبال رو ادامه بدی.»
باشگاه بیسبال مدرسهی ما نسبتاً قوی بود و دو سال بود که مارو به طور منظم به عنوان توپگیر در باشگاه فعالیت میکرد. حتی میشد گفت که شانس خوبی برای برندهشدن در مسابقات ملی دارند. او حتی میتوانست تبدیل به بازیکنی حرفهای شود. با توجه به مهارتی که در اینورزش داشت، فکر میکردم که برنامهاش برای آینده همین باشد.
«کاملاً درست میگی، آره.»
«چی؟ پس چرا قیافت جوریه که انگار همین الان یه حشره رو قورت دادی؟»
«یه حشره، هان؟ من تا حالا هیچوقت همچین کاری نکردم، پس نمیتونم بهت بگم.»
«فکر نمیکنم آدمای زیادی همچین کاری کرده باشن.»
خُب، این تنها یک اصطلاح بود، وگرنه مطمئنم که آدمهای زیادی اینکار را انجام دادهاند، اما گذشته از این ها...
«بگو ببینم آسامورا، حتی تو هم باید بتونی بفهمی که عضوی از باشگاه بیسبال بودن به اینمعنی نیست که مطمئناً شغل آیندهی من هم قراره چیزی مرتبط با اینورزش باشه، درسته؟ و همچنین، تو یه چیزی رو اشتباه متوجه شدی.»
«چی؟»
«من دلواپس برنامههام برای آینده یا اینجور چیزا نیستم، من بیشتر نگران جلسات اولیا و مربیان آخر ماهم. ناگفته نمونه که قراره دو هفتهی تمام ادامه داشته باشه. بنابراین، فکر میکنی در نتیجهش چه اتفاقی میوفته؟»
«زیاد مطمئن نیستم.»
به برگهای که در دستم بود نگاه کردم. چند خط توضیح در بالای آن وجود داشت. براساس آن، کلاسها در روزهای جلسات اولیا و مربیان کوتاهتر میشد و کلاسهای بعدازظهر هم تعطیل میشدند.
«به نظر میرسه کلاسهای بعدازظهر حذف شدند و به جاش جلسات اولیا و مربیان برگزار میشه، هان؟»
«آسامورا، این یعنی زمان تمرینات باشگاه ما طولانیتر میشه.»
وقتی اینحرف را از مارو شنیدم، بالاخره متوجه شدم که دربارهی چه چیزی صحبت میکند. با اینحال، غافلگیر شدم. علیرغم انگیزهاش برای ورزش، حدس میزنم میلی برای انجام تمرینات بیپایان نداشته باشد.
«معلومه که میخوام. من از هر نوع تمرین اضافهای با آغوش باز استقبال میکنم.»
«هممممم؟؟؟»
«ولی طی مدت اینجلسات، بعضی از اعضا غایب هستن، درسته؟ در نتیجه ما نمیتونیم بعضی از تمرینات رو انجام بدیم، به عبارت دیگه، جلسات تمرینی خیلی سادهتر از قبل میشن و این باعث میشه که کمتر از قبل احساس مفید بودن داشته باشن.»
مارو گفت: «من تمرین کردنو دوست دارم، اما میخوام از زمانی که دارم خوب استفاده کنم.»
شنیدن چنین حرفی از مارو خیلی عجیب به نظر میرسید، کسی که از وقتگذرانی با بازیهای ویدیویی لذت میبرد. این باعث میشد تا شبیه یک دیوانهی دوقطبی به نظر برسد.
«آسامورا. کارایی تنها ویژگی جذاب بازیهای ویدیویی نیست.»
«ببخشید که از بازیها به عنوان مثال استفاده کردم.»
دستهایم را به هم چسباندم و عذرخواهی کردم.
«به هر حال، بازم بابات میاد به جلسه؟ یا امسال قراره مامان جدیدت بیاد؟»
«ها؟»
تازه متوجه شدم که نه تنها پدرم، بلکه آکیکو سان هم میتواند در جلسهی امسال شرکت کند، اما...
«سال قبل پدرم اومد، پس فکر کنم امسال هم همونطور باشه.»
زمانی که این را گفتم، به یاد آیاسه سان افتادم. یعنی آکیکو سان با اون میاد؟
با آمدن ماه سپتامبر رنگ آسمان کمی تغییر کرده بود. خورشید در آسمان با شدت میدرخشید، اما رنگ آسمان دیگر آبی روشن تابستانی نبود. مانند آن بود که از پشت چند لایه شیشه به آن نگاه کنی، کدرتر و خاکستریتر شده بود. اینافکار زمانی که در آسانسور بودم به ذهنم رسید. آسانسور ایستاد، اما چند لحظه طول کشید تا از آن خارج شوم. همهی اینها به دلیل وجود برگهای بود که در کیفم قرار داشت. به جای آنکه نگران برنامههایم برای آینده باشم، موضوع داشتن یک مادر جدید تمام توجه مرا به خودش جلب کرده بود. وقتی صحبت از آیندهی من میشد، پدرم کاملاً بیطرف بود و همه چیز را به من واگذار میکرد، برای همین تا به حال هیچوقت ابراز نگرانی نکرده بود.
یعنی آکیکو سان چه واکنشی نسبت بهش داره؟
وارد خانه شدم و رسیدنم را اعلام کردم و به سمت اتاق نشیمن رفتم. حدسی که با نگاهکردن به کفشهای داخل جاکفشی زده بودم درست بود، هم آیاسه سان و هم آکیکو سان دور میز نشسته بودند و به نظر میرسید که آکیکو سان هر لحظه آمادهی رفتن است، چرا که آرایشش تمام شده بود.
«خوش برگشتی، نی سان.»
آیاسه سان ورود مرا دید و درحالی که سرش را تکان میداد به من خوشآمد گفت.
«من برگشتم، آیاسه سان.»
امیدوارم که متوجه مکث ناخوشایند من نشده باشد. حدود یک ماه میشود که او مرا اینگونه صدا میزند. با اینحال، من هنوز نمیتوانم خودم را قانع کنم که در عوض او را "ساکی" صدا کنم.
«شما دو تا داشتین دربارهی چی حرف-؟ اوه!»
«تو هم گرفتیش، مگه نه؟ پرسشنامهی آرزوهای آینده.»
روی میز، کپی دیگری از کاغذی که در کیفم بود دیدم. کاغذی که جزئیات و سرفصلهای جلسات اولیا و مربیان را مشخص میکرد، احتمالاً داشتند تصمیم میگرفتند که کدام روز برای شرکتکردن در جلسه بهتر است.
آکیکو سان در حالی که داشت به من نگاه میکرد گفت: «چه به موقع!»
«بله؟»
«من و تایچی سان دربارهی اینکه چطور قراره به جلسهی اولیا و مربیان تو رسیدگی کنیم حرف زدیم؟»
«جلسهی من؟»
«آره. مساله اینه که... تایچی سان الان سرش خیلی شلوغه.»
پدر به آکیکو سان گفته بود که پروژهی مهمی در محل کارش به او واگذار شده. بنابراین حتی نمیتواند نصف روز از سر کارش مرخصی بگیرد. هیچ نظری در اینباره نداشتم. راستش، پدرم به ندرت دربارهی کارش در خانه حرف میزد. مانده بودم که چرا ایناواخر اینقدر خسته به نظر میرسید، پس به همین دلیل بود.
آکیکو سان پیشنهاد کرد تا با من به جلسهی اولیا و مربیان بیاید. این دقیقاً هما...