فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

روزی روزگاری با خواهر خوندم

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت اول: شانزدهم جولای (پنجشنبه)

توی این صبح تابستونی، حس می‌کردم دور بدن نیمه‌خوابم رو یه پرده باریک نامرئی پوشونده. از گرما و رطوبت هوا احساس بی‌حالی می‌کردم. دستگاه تهویه هوا رو تازه روشن کرده بودم و به کندی کار می‌کرد. مثل یه آدم‌آهنی و بدون هیچ حس خاصی رفتم و پشت میز غذاخوری چوبی، و بعد از تموم شدن کارم، چندین بار تمیزش کردم . انگار پدر و مادرم اون صبح خونه نبودن.

ناگهان آیاسه سان رو دیدم که از آشپزخونه با دوتا ظرف غذا اومد سمتم و ظرف‌ها رو روی میز گذاشت که تازه تمیزش کرده بودم.

به غیر از برنجی که همیشه می‌خوردیم، یه ساندویچ تست آب‌پز هم توی بشقاب‌ها بود.

«نون با سبزیجات سرخ شده با طعم سویا؟»

آیاسه سان اسم اصلی غذای توی بشقاب رو با لحن همیشگی‌اش بهم گفت: «تست فرانسوی.»

هنوز گیج بودم که این رفتارهاش چه معنی‌ای می‌ده.

منم غرغرکنان در جوابش گفتم: «اوه فهمیدم.»

معلومه که می‌دونم تست فرانسوی چیه، اما تا به حال نخونده بودم. اما به لطف کتابایی که خونده بودم، می‌دونستم که همچین غذایی وجود داره‌. مشکل اساسی من اینه که حتی وقتی یه چیزی رو می‌دونم یا اسمشو شنیدم، بازم نمی‌تونم در مواقع لازم راجع بهش واکنشی نشون بدم. چون خودم تا حالا با چشمای خودم ندیدمش.

«حالا واقعاً این غذا فرانسویه؟»

«در اصل یه غذای آمریکاییه.»

«حتماً بهتر می‌دونی، آیاسه سان.»

«فکر کنم یه بار که به یه رستوران خانوادگی رفتم اینو توی منو نوشته بود.»

حتماً ازون دسته منوها بوده که راجع به غذاهاشون زیادی توضیح می‌دن. به هر حال، الان مهم نبود که این غذا از کجا اومده‌.

«اصلاً چه‌جوری باید این غذا رو خورد؟»

«برات گذاشتم، نمی‌بینی؟»

«با چاقو و چنگال؟»

«آره، ولی اگه می‌خوای با دست یا چوبک غذا بخور. هیچ‌کس قرار نیست ببیندت، پس راحت باش. فقط ما تو خونه ایم.»

آیاسه سان با خونسردی کامل حرف می‌زد‌. اما من همچنان نمی‌تونم عضوی از خانواده‌ام ببینمش. برای همین هم خجالت می‌کشیدم که یه وقت موقع غذا خوردن خراب کاری کنم.

یه جورایی برام مثل یه غریبه ست، ولی خب هم سن همیم. آیاسه سان خیلی خوشگله، برای همین هم نمی‌تونم خودم رو به کوری بزنم.

«وقتی نون می‌بُری و یه جوریه که انگار یه تیکه گوشته، بهت حس عجیبی نمی‌ده؟»

«واقعاً؟ به نظرم تا وقتی که به خودت بگی اون رو هم می‌شه مثل یه تیکه کیک برش زد، نه. این نظر منه.»

اینکه بتونی به مسائل از زاویه‌های مختلف نگاه کنی، یعنی واقعاً ذهن فعالی داری. بدون اینکه تو ذهنم باز یه بحث فلسفی راه بندازم، جفتمون روی غذامون تمرکز کردیم. مزه تخم‌مرغ با نمک یه حس خوبی رو روی زبونم ایجاد کرد. تو این فکر بودم که چه‌جوری نظرم رو راجع به غذا بگم که فهمیدم آیاسه سان داره زیر چشمی نگاهم می‌کنه. پیش خودم گفتم اوه؟داستان چیه؟

بهش نگاه کردم. دقیقاً اون طرف میز، روبه‌روم نشسته بود و هیچ حسی توی صورتش دیده نمی‌شد. البته جوری که داشت با چاقو و چنگالش بازی می‌کرد، مثل همیشه نبود و برای همین فکر کردم شاید یه چیزی حواسش رو پرت کرده.

«مشکلی پیش اومده؟»

«ها.. چی؟»

«نمی‌دونم، انگار شدیداً توی خودت بودی.»

«چه با دقت!»

آیاسه سان لبخند کجی زد و به تقویم روی دیوار نگاه کرد.

اون تقویم رو آکیکو سان آورده بود، دقیقاً وقتی که اومدن تا با ما زندگی کنن. روش عکس یه گربه بود که داشت روی زمین غلت می‌خورد که قطعاً نظر بیننده رو به سمت خودش جلب می‌کرد.

فکر کنم اون تقویم رو به جای بیمه از میخونه‌ای که توش کار می‌کرد، آورده بود. از اون‌جایی که منو بابام با تقویمای گوشی‌هامون کار می‌کردیم، هیچ‌وقت همچین تقویم کاغذی‌ای نداشتیم. حالا هم آکیکو سان یه ماه پیش، به بهونه اینکه این دیوار زیادی خالیه، اون‌جا آویزونش کرد.

آیاسه سان با یه نگاهی که می‌خواست نشون بده اینا همه اثرات وجود زن تو خونه ست، شروع به حرف زدن کرد: «فکر کنم امروزه، درسته؟»

«چی امروزه؟»

«روزی که نتیجه امتحانای آخر ترم و می‌دن.برای من که امروزه فکر کنم'«

«اوه،آره درسته البته هنوز همه نتیجه هارو ندادن.»

«اوهوم،فکر کنم فقط یه درس مونده.»

درواقع اینکه جفتمون یه خانواده جدید داشتیم و با مسائل جدیدی رو به رو بودیم، نمی‌تونست بهونه‌ی خوبی باشه تا یه دانش‌آموز معمولی توی دبیرستان سوسی نباشی. ما هنوز هم باید روی امتحان ترممون تمرکز می‌کردیم که مثل هر سال دیگه‌ای اوایل جولای برگزار می‌شد. درواقع منو آیاسه سان زیاد به درس‌های هم توجهی نداشتیم.

جفتمون فقط رو خودمون تمرکز کرده بودیم. به هم قول داده بودیم که زیاد به هم گیر ندیم، ولی خیلی هم از هم فاصله نگیریم. ‌پس معلومه که از نتایج امتحانامون خبری نداشتیم‌ ‌و سعی هم نمی‌کردیم که سر در بیاریم- البته تا همین امروز.

«هی آسامورا کون، می‌شه ازت یه سؤال تقریبا شخصی بپرسم؟»

«آره حتماً بپرس‌. مطمئنم اگه سوالی بود که از شدت خجالت گوشامو می‌گرفتم و احساس ناخوشایندی بهم می‌داد، اصلاً نمی‌پرسیدی.»

اما اینکه آیاسه سان ازم اجازه گرفته بود تا سؤال بپرسه، باعث شد فکر کنم که حتماً دلیل خاصی داشته ‌. این هم به لطف این مدت که تونستم بشناسمش، فهمیده بودم.

«امتحاناتو چه‌طوری دادی؟»

سوالی که پرسید خیلی عادی‌تر از اونی بود که فکرشو می‌کردم. خیلی از مردم واقعاً این‌طوری خوشایند نیستن و برای همین این فکر تو ذهنم ایجاد شد که آیاسه سان چه قدر باملاحظه ست.

«اوم... نمره ۸۱ توی درس تاریخ ژاپن،۹۲ توی درس ریاضی۱، ۸۸ ریاضی۲، ۷۰ فیزیک، ۸۵ شیمی،۹۰ انگلیسی، ۷۹ توی ارتباطات زبان انگلیسی، ۹۶ توی درس ژاپنی پیشرفته،۷۷ هم توی ژاپنی کلاسیک، در کل می‌شه گفت نمره ۷۵۸ رو گرفتم.»

«عالیه آسامورا کون. نمره‌هات واقعاً خیلی خوبن.»

«ممنونم. خوشحالم که اینو می‌گی. ولی شخصا فکر می‌کنم روی چند تا درس باید کار کنم، مثل فیزیک و شیمی.»

«همین که تونستی تو ژاپنی پیشرفته ۹۶ بگیری خودش خیلی خوبه.»

«تو امتحاناتو چه‌طور دادی آیاسه سان.»؟

«100 توی درس تاریخ ژاپن، 80 درس ریاضی، 86 ریاضی 2، 89 فیزیک، 81 شیمی، 84 انگلیسی، 80 ارتباطات انگلیسی، 90 هم توی درس ژاپنی کلاسیک.»

«تو که توی همه درسا نمره‌ت بالای ۸۰ ئه. تو نمره‌هات از منم بهترن.»

«آره تقریباً.»

«فقط فکر کنم یه درس رو جا انداختی، نه؟حتی اگه تو ژاپنی پیشرفته نمره‌ت کمه، باز هم در کل نمره‌هات از من بهترن.»

«شک دارم. کلا زیاد توی ژاپنی پیشرفته اعتمادبه‌نفس ندارم.»

برخلاف لحن همیشه خنثی و خالی از احساسش، می‌تونستم یکم اضطراب رو توی صداش حس کنم، آیاسه سان آه کشید و گفت: «اگه بشه می‌خوام توی این تعطیلات تابستونی کار کنم، اما این به نمره درس ژاپنی پیشرفته بستگی داره، شاید لازم باشه بیشتر درس بخونم.»

«معذرت می‌خوام، اینا همه‌ش به خاطر اینه که نتونستم برات یه شغل با درآمد خوب پیدا کنم.»

«واقعاً نیازی به معذرت خواهی نیست آسامورا کون.»

«در واقع نیازه، چون قرارمون این بود.»

روزهایی که پدر مادرمون نیستن، منو آیاسه سان ترتیب صبحونه و نهار رو می‌دیم. اگه مادرخونده‌ام، آکیکو سان، وقت داشته باشه برامون غذا درست می‌کنه، اما در کل خودمون مسئول غذامون هستیم.آیاسه سان می‌خواد مستقل زندگی کنه، نمی‌خواد فقط چون یه زنه، سرخورده بشه. برای همین هم داره تلاش می‌کنه که به یه دانشگاه معتبر بره.

از طرف دیگه، نمی‌خواد از نظر مالی سربار خانواده باشه، یه شغلی می‌خواد که زیاد هم زمان باارزش درس خوندنش رو نگیره، برای همین هم از من درخواست کرد که توی کار پیدا کردن کمکش کنم . اونم به‌جاش برام صبحونه و شام درست کنه. اگرچه اعتراف بهش واقعاً دردآوره، ولی من توی یه ماه گذشته نتونستم هیج کار مفیدی براش بکنم و آیاسه سان این‌قدر دلسوزه که نمی‌خواد من در این باره احساس گناه کنم، برای همین هم تا به حال کوچیکترین شکایتی نکرده و هربار فقط لبخندهای تلخ روی لبش نشسته.

«می‌دونم کاری که ازت می‌خوام خودخواهانه ست که برام کاری پیدا کنی، برای همینم فعلا فقط دارم دنبال یه کار پاره‌وقت عادی می‌گردم.»

«پس منم از این به بعد خودم غذامو درست می‌کنم.»

«چی؟ نیازی به این کار نیست.»

این جزئی از قرارمون بود و برای همین شاید حرفم یه ذره عجیب به‌نظر رسید. معلوم بود که آیاسه سان هم کاملاً گیج شده. پس گفت: «من همین‌طوری راحتم.»

«اما...»

«آشپزی واقعاً برام لذت بخشه و باعث می‌شه آروم بشم. یه کاری می‌کنه زمان برام زودتر بگذره.»

یه واکنش روانشناسی وجود داره که بهش «رابطه متقابل» می‌گن، به این معنی که وقتی شخصی یه چیزی دریافت می‌کنه، تمایل داره که برای طرف مقابل جبران کنه. حالا چه چیزی با همون ارزش باشه یا بیشتر. اگه چیزی از کسی بگیری یا لطفی در حقت کنه، تو هم همین کار رو می‌کنی و باز هم تکرار بشه تو دوباره همون کار رو می‌کنی و این تکرار می‌شه. این تکرار باعث می‌شه که آدما یه دایره خیلی بزرگ تشکیل بدن.

من کاملاً باخبرم که اون‌قدری جذاب و خوشتیپ نیستم که کسی بخواد کلی بهم ابراز علاقه کنه و عاشقم شه، برای همین هم اگه کسی زیادی بهم نزدیک بشه و بخواد باهام دوستانه برخورد کنه، بدون اینکه کوچیک‌ترین سودی از این مسئله ببره، باید بگم که کاملاً به نیتش شک می‌کنم، اگر هم هیچ انگیزه پنهانی وجود نداشته باشه، بازم آخرش نمی‌تونم اون‌قدر باهاش راحت باشم.

از اون‌جایی که آیاسه سان هم مثل من همین اخلاقو داره، باید بدونه من چه حسی دارم و چه‌جوری می‌خوام که رابطه‌مون متقابل باشه‌.

آیاسه سان یهو دستشو جوری که انگار تو کلاسه بلند کرد و گفت: «اصلاً من یه فکری دارم. از اون‌جایی که یه ماهه داریم جست‌وجو می‌کنیم، شانس پیدا کردنمون تقریبا هیچه. موافقی، درسته؟»

«آره، نمی‌خوام اعتراف کنم ولی، تا وقتی که از روشای غیراخلاقی و غیرقانونی استفاده نکنیم، کارمون به جایی نمی‌رسه.»

«من باید برای دانشگاهی که می‌خوام انتخاب کنم، پول پس انداز کنم. برای همینم توی تعطیلات تابستون به یه کار پاره‌وقت احتیاج دارم. مهم نیست که چه قدر وقتمو بگیره. احتمالاً مجبور می‌شم از زمان خوابم بزنم تا بتونم کنارش درسمم بخونم.»

«کمبود خواب کیفیت درس خوندنتو نمی‌آره پایین؟»

«آره درسته. برای همینم این پیشنهادو دادم که اگه می‌تونی کمکم کنی که راه‌های بالاتر بردن کیفیت و تمرکزم موقع درس خوندن رو یاد بگیرم.»

«بالا بردن کیفیت درس خوندنت، ها؟مثل پیدا کردن منابع و کتابای خوب یا مثلا ایجاد یه محیط خوب برای راحت درس خوندن؟»

«این که چه روشی باشه رو دیگه به خودت می‌سپرم. می‌تونی این لطفو بهم بکنی؟»

هیچ‌وقت توی زندگیم فکر نمی‌کردم که خواهر کوچیک‌ترم همچین درخواست خودخواهانه‌ای ازم داشته باشه. این اصلاً شبیه اون موقعیتای داغونی نیست که برادر بزرگه مجبوره با خواهر کوچیک‌تر خودخواهش کنار بیاد، چون من هنوز هم حس می‌کردم اینکه این کار رو گردنم بندازه واقعاً عجیبه و قبول کردن این وظیفه هم همین‌طور.

«باشه. نمی‌دونم که می‌تونم چیز خوبی در حد این تست فرانسوی برات پیدا کنم یا نه، ولی تلاشمو می‌کنم.»

«ممنونم. خودمم باز پیگیرش می‌شم.»

از صداش معلوم بود که به اندازه کافی بهم اطمینان نداره. لحن خشکی هم موقع حرف زدنش داشت، اما تأثیر خوبی می‌ذاشت‌. با این حال، اون این حس رو بهم داد که حتی اگر هم نتونم کار خاصی براش بکنم، باز هم اون غر نمی‌زنه و منو سرزنش نمی‌کنه. وقتی دیدم که قیافش رو اون‌طوری کرده، دوست داشتم که بحث رو به سمت خوبی بکشونم و جو رو تغییر بدم. باید راه افزایش کیفیت درس خوندن رو هر طوری که هست براش پیدا کنم. داشتم فکر می‌کردم که آیاسه سان جلوجلو جایزه‌مو داده و چه قدر از خوردن این تست فرانسوی لذت بردم.

بعد از گذروندن یه صبح دل‌انگیز، با همدیگه رفتیم مدرسه، مثل خواهر برادرای آروم و باشخصیت-معلومه که همچین چیزی حتی تو لایت ناول‌ها و مانگاها هم پیش نمی‌آد- مثل همیشه تنها به سمت مدرسه رفتم. البته از این مسئله ناراحت و دلگیر نبودم. به هر حال باید به این رابطه با خواهرخونده‌ام عادت می‌کردم.

منو آیاسه سان هنوز به بچه‌های مدرسه نگفتیم که خواهر برادرخونده هستیم، برای همین هم مثل غریبه‌ها رفتار می‌کنیم. تنها کسی که می‌دونه ناراساکا ماایا ست، دوست صمیمی آیاسه سان.

من حتی از یکی از دوستام (مارو توموکازو) هم اینو مخفی کردم. نه به خاطر اینکه بهش اعتماد ندارم، اما دلیلش اینه که شایعاتی مختلفی از گروه بیسبالی که اون توش بازی می‌کنه دراومده. برای همین نمی‌خوام اگه خبری هم درز پیدا کنه، پای اون وسط باشه.

«هی آسامورا کون، وقتی توی مدرسه‌ای فیلمای ناجور و ۱۸+ نبین فهمیدی؟»

باز سروکله این مارو توموکازو پیدا شد که داشت با لحن تمسخرآمیز و پوزخند باهام حرف می‌زد. نشستم توی کلاس. قبل شروع کلاس اصلی، فضاش آروم بود‌. از اون‌جایی که برای کلاس آماده بودم، داشتم با گوشیم ور می‌رفتم و توی نت می‌گشتم.

«مارو می‌دونستی توهین‌هایی که به بقیه می‌کنی در واقع مثل یه آینه می‌مونه که کارای بدِ خودتو نشون می‌ده؟»

«منظورت چه کوفتیه؟»

«وقتی که یهو می‌آی و تصمیم می‌گیری به یکی توهین کنی، فقط داری نشون می‌دی که خودتم دقیقاً عین اونکارو انجام می‌دی.»

«واو نتیجه‌گیری جالبی بود.»

«و درواقع اعتراف کردی که خودتم فیلمای ناجور می‌بینی، مارو.»

«خیلی دیگه داری بهم می‌پری داداش.»

«یعنی می‌خوای بگی نمی‌بینی؟؟»

«بعضی وقتا می‌بینم.»

هوف برای اینکه این‌طوری باهاش حرف زدم احساس گناه می‌کنم. باید یه جورایی گندی که زدمو درستش کنم و قبل از اینکه خودش بخواد چیزی بگه، بهش بگم خوبه که باهام روراسته. ولی نشون داد که واقعاً پسر خوبیه.

«من واقعاً جرأت نمی‌کنم توی مدرسه این‌جور چیزا رو ببینم. فقط داشتم دنبال یه چیزایی می‌گشتم.»

«اوه داری آخرین خبرای انیمه رو چک می‌کنی؟ اونی که دیروز پخش شد عالی بود‌. اون قسمت از برنامه 'project dj mic' که دیشب پخش شد خداااا بود پسر.»

«اوه آره فکر کنم خیلی پیگیرشی نه؟»

«اونا واقعاً تو انتخاب آهنگای برنامه و موسیقی پس‌زمینه‌ش سلیقه خوبی دارن. آهنگای بازی‌های دهه ۹۰ رو گذاشتن روی سریال. یه حس نوستالژی باحالی می‌ده.»

«هممم ..دهه ۹۰؟ برای خیلی وقت پیشه.»

«آره قدیمیه‌. ولی مگه نشنیدی که می‌گن: هیچ‌وقت گذشته رو دست کم نگیرین. اونا با دستگاه‌های معروف اون زمان و روش خاصشون اون آهنگای عالی رو ساخته بودن. از یه طرف دیگه بیشتر تمرکزشون روی این بود که موسیقی فضای بازی، حس خوبی بده تا اینکه بخوان به شخصیت خواننده اصلی نگاه کنن که این ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب روزی روزگاری با خواهر خوندم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی