قدیس؟ پس با خواهرم کار دارین!
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اگه دنبال يه قديس میگردی، قطعا خواهرمه. لطفا همین الان ببرش.
وقتی به خانه میروم، اولین کاری که میکنم این است که هر در، کشو و سطلی که در اتاقم هست را باز کنم. جعبه زیر تخت، کمد، آینه... خب، نه آن. و من یکی یکی آنها را بررسی میکنم.
موهای مات خرماییام که پشت سرم بسته شده بود شل شده و چشمان زمردی رنگ پرافتخارم اکنون ابری به نظر میرسند. همهاش بهخاطر اين است که... نه، گفتن اين حرفها هيچ فايدهای ندارد.
«امیدوارم امروز چیزی گم نشده باشه.»
اتاقم آنقدر کوچک است که فقط با پنج قدم معمولی میتونم به دیوارها برسم. فقط یک قفسه وجود دارد و جستوجویم بهسرعت تمام میشود. اما وقتی کشوی ميزم را باز کردم، نفسم را در سینه حبس کردم. چیزی گم شده بود.
در کنار میزم، روح پدر مرحومم، که خیلی شبیه من بود، بازوهایش را در هم قلاب کرده بود و نگران به نظر میرسید. بله، يک روح اما من به دیدن چنین چیزهایی عادت کردهام و این مشکلی نیست.
«سونیا! ميدونی پول روی ميزم کجا رفته؟»
من از پلههای باریک و شیب دار پایین دویدم، و خواهر دوقلویم، سونیا، که پشت میز غذاخوری آشپزخانه چای مینوشید، در پاسخ صدای «همم» مانند مبهمی از خود در آورد.
او موهای طلایی خود را پشت گوشش شانه زده بود و دهانش را باز کرد، چشمان آبی رنگش را که شبیه شیشههای رنگارنگ کلیسا بود، باریک کرد.
«امروز کشیش داره به کليسا مياد، پس...»
«نگو که اهداش کردی؟ بهت گفتم داريم برای چکمههای جديد نگهش میداريم، نگفتم؟»
من کفشهایی پوشیدهام که آنقدر فرسودهاند که ممکن است در هر زمانی بشکنند، و سه ماهی است که سطح زیرین آنها دارد در میاید. فکر کردم بالاخره ميتوانم بهزودی يک کفش جديد بخرم ولی سونيا آن را به کليسا داد.
«اما اون پول خيلی از مردم رو نجات ميده، ميدونی؟»
«پس این واقعیت رو نادیده میگیری که خواهرت و کفش ساز که باید اونا رو به قیمت ارزون تعمیر کنه، به این پول نیاز دارن؟»
«بچههایی هستن که حتی کفشی برای خراب کردن ندارن! هی، فراموشش کن، گشنمه. امروز، من بهعنوان يه داوطلب توی کليسا يه کم علف هرز کندم...»
آهم را بلعیدم و نانی را که از نانوایی که در آن کار میکنم گرفتم، روی میز گذاشتم.
خواهرم سونیا نه تنها از نظر ظاهری زیبا است، بلکه از نظر قلبی نیز زیباست. او هر روز خود را وقف داوطلب شدن میکند و به هر کسی که در دردسر باشد کمک میرساند... و این دلیلی است که چرا همه میگویند سونیا باید "قدیس" باشد.
اما مشکل این است که بار کمک او، بر دوش من، یعنی خواهر بزرگترش میافتد. نه دنيا و نه خودش اين موضوع را درک نميکنند.
«اوه، سوپی که ديروز درست کردم چی؟»
«اونو هم به کليسا بردم.»
«چی! پس امروز فقط نون داریم؟»
«اینم بهخاطر دنیا و مردمه. فردا میتونم نون باقی مونده رو ببرم؟»
«حتی اگه بگم نه هم میبریش.»
در واقع، وقتی بیرون میروم، اغلب افرادی که میگویند خواهرم به آنها کمک کرده از من تشکر میکنند. نمیتوانم به او بگم که از انجام این کارهای خوب دست بکشد ولی نمیتوانم ناامیدیام را نیز بروز دهم.
در چنین روز بارانی و دنیوی اما نه چندان دنیویای، مردی ناآشنا به فضای کافهی نانوایی که من در آن کار میکنم آمد.
نانوایی از پایتخت دور نیست، اما در مرکز رفت و آمدهها هم نیست، بنابراین افراد خارجی به ندرت میآمدند. به هر حال غریبهها از بقیه متمایز بودند، اما علاوه بر این، او آنقدر جذاب است که توجه زیادی را به خود جلب میکند.
زنانی هستند که از بیرون به داخل نگاه میکنند و خانم نانوا در میان کار زمزمه میکند: «اون مرد خوش تیپه!» از نظر من شوهر او که به عضلاتش افتخار میکند هم خوب بود.
... بهراستی، پوست رنگ پریدهی غریبه و موهای نقرهای آمیخته شده با رنگ آبیاش، درخشان هستند و عضلاتش از روی لباسهایش قابل مشاهده است. او شبیه مجسمهی یک قدیس در کلیسا است و واقعی به نظر نمیرسد. وقتی از پنجره به بیرون خیره میشود، نگاهش هم جذاب است.
«متاسفم که منتظرت گذاشتم. قهوه و کروسان، درسته؟»
وقتی من سفارش را آوردم، او چشمانش را از پنجره برداشت و به بالا نگاه کرد. چشمان ارغوانی رنگش به آرامی باریک شد و لبهای خوش فرمش حرکت کرد تا بگوید: «ممنونم.» بعد به بيرون پنجره اشاره کرد.
«ببین، بارون قطع شده و یه رنگین کمون اونجاست.»
«آه، حق با توعه! من بهخاطر گِل و لای افسرده بودم اما اگه چنین پاداشی وجود داشته باشه، پس بارون خیلیم بد نیست.»
خنديد و جرعهای قهوه نوشید، من از حرکات ظریفش شگفت زده شدم. حالا نمیتوانم به خانم بخندم.
«تو از اهالی این شهری؟ در مورد شایعهی قدیس چی میدونی؟»
«آه، شما اينجایی که قدیس رو ببينی؟»
شایعه سونیا در خارج از شهر پخش شده است و گاهی اوقات مردم برای جستجوی قدیس میآمدند. نمیدانم که میخواهند با او بهعنوان یک ستایشگر ملاقات کنند یا از روی کنجکاوی يا برای نجات.
شايد نگاه کاوشگرانهی من را حس کرده بود، پشتش را صاف کرد و کاغذی را که از جیبش بیرون آورده بود باز کرد و زمزمه کرد:
«میدونی که اگه واقعی باشه، کشور ازش محافظت میکنه، درسته؟»
«اوه، که اینطور...»
من نمیتوانستم ببینم چه چیزی نوشته شده بود، اما یک نشان سلطنتی روی کاغذی که در دست داشت به چشم میخورد.
حتما آمده بود تا سونيا را بردارد، او مثل فردی معمولی لباس پوشيده ولی لباساش دوخت خوبی داشت، شاید نمیخواست وضعیت خود را پنهان کند، اما از طرفی هم نمیخواست بیش از حد توجهات به او جلب شوند.
میگویند که قدیس کشور ما میتواند با ارواح صحبت کند. او میتواند رویدادهای بزرگی مانند بلایای طبیعی را پیشبینی کند، یا از ارواح بخواهد قدرت خود را به کار گیرند. به کار گیری آن قدرت چیزی شبیه دعا کردن برای باران است. اما در عوض، باید دعایش را به درخت مقدس بزرگ در پایتخت تقدیم کند.
کشور بدون قدیس نابود نخواهد شد، اما او قطعا حامی قلب مردم است.
«یه قدیس جدید جایی سمت شمال شرقی کشورمون متولد شد، یعنی این شهر، کوههای یائل در شمال و بندر زهان در شرق. اين افشاگری هفده سال پيش بود، قدرت قدیس فعلی به تدریج در حال تضعیفه و حفاظت از قدیس بعدی فوری و ضروریه. اگه چيزی میدونی، اطلاعات میخوام.»
«من مطمئنم، احتمالاً، نه، قطعاً، توی کلیساست. قدیسی که همه مورد خطاب قرارش میدن! لطفا ازش خوب مراقبت کن!»
سرم را بهشدت خم کردم و او با تعجب نگاهم کرد. اما بهزودی لبخندش مثل خورشیدی که از ابرها بیرون میآمد، گسترده شد.
«متوجهام. بعدش میرم اونجا ممنون.»
نوع حرف زدنش جو طبيعی از برتری داشت. همانطور که انتظار میرفت، او فقط برای مأموریت محافظت از قدیس مناسب است... او حتماً کسی را با موقعیت مناسب فرستاده بود تا به قدیس بیاحترامی نکند. و حالت چهرهاش، که نمیداند چگونه به کسی شک کند، درست مثل یک قدیس است. آیا ممکن است او تناسخ یک قدیس باشد؟
من به او تعظیم کردم و از فضای کافه به پیشخوان برگشتم.
احساس کردم گونههایم آرام شده بود و فکر کردم خواهرم بهعنوان يک قدیس به پايتخت میرود در نهایت، میتوانم با روال روزانهی چک کردن وسایل گمشده، پوشیدن لباسهای قدیمی که درست کردم و خوردن نانی که قرار بود دور ریخته شود، خداحافظی کنم!
و مهمتر از همه، اگر کشور از او محافظت میکرد، دیگر مجبور نیستم برای محافظت از او زندگی کنم. به هر حال، اون کار نمیکند و هر روز کار داوطلبانه میکند…
در حالی که ترتیب نان را میدادم آهنگی زمزمه کردم و به پيرمرد بداخلاق لبخند زدم. من آن مرد خوش تيپ را ديدم که به نظر میرسيد مشغول رفتن به کليسا بود. امروز، نه تنها نان دور ریخته شده، بلکه برخی از نانهای فانتزی را با تخفیف کارمندی خریداری خواهم کرد!
غروب نزدیک میشد و من شیفتم را با مدیر عضلانی نانوایی عوض کردم. مدیر، از غروب تا نیمه شب، خمیر نان روز بعد را درست میکند. خانم صبح زود آن را میپزد و مغازه را مدیریت میکند. تنها روز مرخصی که داریم هفتهای یک بار است.
من دو تا نان با خمیر دانمارکی و مقدار زیادی مربای توت خریدم و همچنین مثل همیشه نان دور ریخته را گرفتم و از در عقب بیرون رفتم.
داشتم به این فکر میکردم که پیش کفاش توقف کنم و ازش بخواهم قبل از اينکه به خانه برود چکمههایم را درست کند…
بهمحض اینکه در را باز کردم، صدای خش خش به گوش رسید و قدمهای کوچکی فرار کرد. بدون اينکه چک کنم فهميدم که يک يتيم دارد نان دور انداخته شده را میدزدد. مالکان مغازه چیزی نگفتند، پس من معمولا آن را نادیده میگرفتم، اما امروز متفاوت بود.
چون، وقتی مجرم فرار کرد، صدای برخورد وحشتناکی از آن جهت بلند شد. من دویدم و دیدم که پسرک از نردبان لغزید و بهشدت زمین افتاده بود. تمام نانها دور و ورش درون گودال ریخته شده بودند.
«اوه عزیزم. نونا همه گل آلود شدن. تو هم همینطور، میتونی بلند بشی؟»
فکر کنم حدود هفت يا هشت سالش بود. من دستم را به سویش دراز کردم. او با گونههای پف کرده و دهان بسته رو گرداند و به تنهایی بلند شد. به نظر میرسيد که میخواست بلوف بزند، چون فکر میکرد که سرزنش خواهد شد اما او به من نگاه کرد و زمزمهوار تشکر کرد.
«ممنون...»
«امروز از طرف قدیس نون نگرفتی؟»
پسرک با صدای کوچکی انکار کرد و به پایین نگاه کرد.
«اون قدیس نیست. اون با ما بچهها خوب رفتار نمیکنه، فقط ما رو مجبور به کار میکنه. اما همه بزرگسالا طرف قدیسان، درسته؟»
«اینطوریه؟ شاید یه سوءتفاهم وجود داشته باشه.»
آیا موقع کار داوطلبانه اتفاقی افتاد؟ اما منظورش را درک نمیکنم که بچهها را مجبور به کار کردن میکند، شايد قصد سونيا اشتباه برداشت شده بود؟
اما پسرک صورتش را بالا آورد و طوری ابروهایش را درهم کشید که انگار جلوی اشکهایش را میگرفت.
«میبینی، بزرگسالا حرفمو باور نمیکنن!»
«اوه، متوجهم، آه، درسته. متاسفم، تقصير من بود.»
از اینکه بچه را به گریه انداختم احساس گناه کردم، يا بهتر است بگویم، تقريبا به گريه انداختم. نان گل آلود را تمیز کردم و او را به محل آب بردم.
اینجاست که خانمهای محله برای استفاده از آب جمع میشوند. من لباسهایم را در روزهای مرخصی به آنجا میآورم و با دقت آنها را میشویم، اما در این زمان از شب هیچکس آنجا نیست، حتی افرادی که سبزیجات را میشویند.
«بيا پسر، لباسهاتو در بيار.»
«اسمم ساشاست.»
دور ساشا که حالا فقط لباس زیر به تن داشت، شال پیچیدم و صابونی که خانم جا گذاشته بود قرض گرفتم و لباسهایش را شستم. ساشا در لبه آب نشسته بود و خیره به دور دست دهانش را باز کرد:
«قدیس مجبورمون میکنه برای نون و سوپ کار کنیم و پولش رو برای خودش میگیره.»
«منظورت چیه؟»
«علفهای هرز، تمیز کردن و چیزای دیگه، ما به مردم شهر کمک میکنيم. وقتی غذا نداريم بهمون سکه ميدن ولی قدیس پول بيشتری میگيره.»
«کشیش اینو میدونه؟»
ساشا با شدت سرش را تکان داد.
«بیشتر پولایی که قدیس به دست میاورد به کلیسا اهدا میشن، پس کشیش چیزی نمیگه، و کسایی که بهش پول میدن فقط برای خوب بودنش اونو ستایش میکنن.»
من ترفند را درک کردم.
نانی که به خانه آوردم به کلیسا اهدا نشد، بلکه بهعنوان پاداش به یتیمان داده شد. کاری که بهعنوان کار داوطلبانه به من گزارش داد، همه خدماتی بود که شامل پول میشد. اما بیشتر هزینهها به کلیسا اهدا شد، بنابراین مردم شهر خوشحال بودند و شکایت نکردند…
من به لباسهایش نیز مشکوک بودم. گفت که آنها را از لباسهای قديمی که به کليسا آورده شد، گرفته بود، اما احتمالش کم بود.
این اصلا قدیس نیست. حداقل باید به بچهها حقوق عادلانهای بدهد.
ساشا با نگرانی به چهرهی ساکت من نگاه کرد.
«چقدر طول میکشه تا خشک بشه؟ باید زود برگردم، خواهرم منتظره.»
«هممم، کنجکاوم. بايد از روح باد بخوايم که سريع خشکش کنه؟»
یک نخ برای آویزان کردن لباس نزديک آب بود که میتوانستيم لباسهای شسته شده را موقتا آويزان کنيم، پس لباسهایش را آنجا پهن کردم. ما کنار هم ایستادیم و دستهایمان را به هم چفت کردیم و برای باد دعا کردیم.
نسیم گرمی میوزید. روح مادرم را دیدم که لبخند میزد و لباسهای ساشا را تکان میداد. نمیدانم روح هست یا نه ولی از بچگی میتوانستم مردهها را ببینم.
بعد از مرگ پدر و مادرم، وقتی گفتم که میتوانم چهرههای آنها را ببینم، سونیا بهشدت گریه کرد و گفت: «این عادلانه نیست!» بنابراین من صحبت کردن در مورد این منظره را متوقف کردم. حالا که بهش فکر میکردم، شايد از همان موقع بود که اون به کارهای خوب وسواس پيدا کرد.
وقتی محیط به آرامی تاریک میشد و من بهسختی میتوانستم اطرافم را ببینم، روح مادرم دستش را تکان داد و ناپدید شد. لباسهای ساشا کاملا خشک بود.
«به نظر میاد تموم شده. باد قوی بود، پس سریع خشک شد. الان تاريکه، بايد ببرمت؟»
«ممنونم!»
ما دست هم را گرفتيم و بهسمت خانهاش رفتيم؛ محلهی فقيرنشین.
«میدونی، من یکم با قدیس آشنام. بهش میگم لطفا با بچهها مهربون باش، باشه؟»
«هممم... آه، خوبه. يه کم خطرناکه که بيشتر از اين بیای.»
«هههه، مشکلی نیست. خب، حالا میتونی بری، اينو با خواهرت بخور.»
«وای، خوشمزه به نظر میرسه! خیلی ممنون. دیگه به قدیس قلابی اهمیتی نمیدم ما فقط باید تحملش کنیم، اگه بقیه بزرگترا بهت عجیب نگاه کنن بد میشه. خب، ممنون بابت امروز!»
من نان دانمارکی توت را به او دادم و در نزدیکی محله فقیرنشین با او خداحافظی کردم. ساشا در پایان با لبخند دستش را تکان داد، بنابراین میخواستم فکر کنم که گناه باور نکردن کلماتش را جبران کردهام. نان توت... خب، کمی حیف بود، اما نمیشد کاری کرد، برای جبران کردن بود.
خب. فکر کنم سوءتفاهم يا اشتباهی پیش آمده بود، ولی وقتی برگشتم خانه با سونيا حرف میزنم. نمیتوانم اجازه دهم بچهها بگویند باید تحملش کنن و کاری نکنند.
اما اگر او به پایتخت برود چه؟ کنجکاوم که باید نگران اين باشم یا نه.
وقتی برگشتم تا از همان راهی که آمدم برگردم، احساس کردم کسی از پشت ساختمان به من نگاه میکرد. نزدیک محلهی فقیرنشین بودم و بیاختیار نفسم را در سینه حبس کردم. اما آن فرد بدون پنهان شدن بیرون آمد.
«ببخشید اگه ترسوندمت. وقتی این دور و ور قدم میزدم، ديدمت.»
همان مرد خوش تیپی بود که صبح امروز در نانوایی صبحانه خورد و به دنبال قدیس میگشت. من با آرامش به او سلام کردم و او با نگاهی شرمسارانه به من نزدیک شد.
«خونهات این نزدیکیه؟»
«نه، نه، توی جهت مخالف اینجاست.»
«پس بذار ببرمت. حتی من که منطقه رو نمیشناسم میتونم بگم اینجا جایی نیست که یه زن به تنهایی توش راه بره.»
«آم، پس تا کلیسا.»
«اه. محتاط بودن چیز خوبیه.»
به لطف نور پنجرههای خانههای اطراف، فانوسهایی که از سقف هر خانه آویزان شده بودند، و نور مهتاب، میتوانستم بدون هیچ مشکلی راه بروم. اما فکر کنم در محلههای فقيرنشین اینطور نبود و نصيحت ساشا درست بود.
خانهی من در یک منطقه مسکونی بسیار معمولی بود، نه ثروتمند و نه فقیر. البته، در این شهر، این است. به لطف زمین و خانهای که برای نسلها به ارث برده شده بود، بعد از مرگ والدینمان من و خواهرم توانستیم زنده بمانیم. کنجکاوم که اگر آن خونه را نداشتيم چه بلايی سر ما ميومد.
مردی که آهسته کنار من راه میرفت، با سرعتم مطابقت داشت... حتی اسمش را هم نپرسیدم. طوری دهنش را باز کرد انگار چیزی يادش آمده بود.
«قدیس توی کلیسا بود و همونطور که گفتی، همه گفتن که سونیا قدیس بود.»
«درسته. اونو به پایتخت میبری؟»
«اول بايد ببرمش به پايتخت و بعدش تاييد کنم که اون يه قديس هست يا نه.»
«چطور میفهمی قدیسه؟ با پیشگویی یا همچین چیزی؟»
«نه، نه، دعا کردن به درخت مقدس بزرگ برای قدیس مثل تمرینه. ظاهراً بدون اینکه کاری کنه نمیتونه چیزی مثل پیشگویی رو انجام بده...»
ما نور کلیسا را در روبرویمان دیدیم. دست از راه رفتن برداشتیم، چون دیگر چیزی نداشتیم که درموردش حرف بزنیم.
«پس، چطور؟»
«بعد از يکم تمرین، اون آتش فانوس رو بزرگتر يا کوچيکتر ميکنه؟ از جزئیاتش خبر ندارم.»
«هاها. میدونی، ممکنه شانسی باشه. جای تعجب نیست که پیدا کردن یه قدیس سخته.»
اون لبخند زد و برایم سر تکان داد. من سعی کردم به خانه بروم اما به دلایلی، او مرا دنبال کرد.
«ام...؟»
«اوه، من امشب به خونه قدیس دعوت شدم.»
او يک بستهی کاغذی را که در دست راستش بود، جلوی صورتش نگه داشت. نوک بطری از دهان بسته بیرون میآمد. به عبارت دیگر، الکل.
«چی؟ چی گفتی؟»
«ها؟ نه، قدیس منو برای شام دعوت کرد اگه خونهات نزديکه، بيا با هم بريم.»
«چی گفتی...»
اون سونيا! چطور جرات میکرد به تنهایی تصميم بگيرد؟
علاوه بر این، او به ندرت خودش غذا را آماده میکرد. و هیچ غذایی برای سرو کردن به کسی که آشکارا فرد عادی نیست وجود ندارد. ما فقط امشب نانهای معمولی داريم.
«من چيزی گفتم که ناراحتت کرد؟»
«نه، تو هیچ کاری نکردی.»
ما دوباره شروع به راه رفتن کردیم، و زود به خانهمان رسیدیم، تا حدی به این دلیل که من خیلی عصبانی بودم و سریع راه میرفتم. مرد خوش تیپ که قرار بود مرا برساند، یا بهتر است بگویم، میخواست مرا برساند، با سردرگمی به خانه و من نگاه کرد.
«ش...
کتابهای تصادفی


